سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صداهای ماندگار

یکی از دوستان تو وبلاگش مطلبی نوشته با عنوان آوا و از صداهای تو ذهنش حرف زده. من هم یه کامنت گذاشتم براش. بعد دیدم یه جورایی بد نشد همون کامنت رو تکمیل کردم برای وب خودم. بالاخره نوشته خودمه. کپی رایت هم این اجازه رو میده.

اول نوشته دوست:

توی این همه سر و صدا و شلوغی، صداهایی هستند که آنها را بیشتر از بقیه می‌شنوم. یعنی می‌خواهم بگویم محال ممکن است وقتی دنیا می‌شود آوار ِ صدا و همهمه‌هایی که روی سرت خراب می‌شوند، طوری که گوش‌ات سوت می‌کشد و نمی‌توانی تشخیص بدهی این صدا برای کدام وسیله و یا آدم است، طوری که انگار با میخ و یا همچو چیزی روی اعصابت خط می‌کشند و تا مرز جنون می‌برندت، باز می‌توانی بشنوی‌‌شان. یعنی یک جوری جذب‌شان می‌شوی که انگار یکهو دنیا خاموش و تاریک می‌شود و نوری تو را به منبع صدا وصل می‌کند. انگار که هنرپیشه‌ای بخواهد روی سن ِ تاریک خودنمایی کند و از آن بالا نوری رویش بتابانند. صداهایی که خودِ خودِ زندگی‌ وآرامش‌اند.
خوب، معلوم است که یکی‌شان صدای شاتر دوربین است. که هنوز هم تا این سن نفهمیده‌ام دقیقا چه می‌گوید. مثلا می‌گوید کلیک یا چلیک یا چه. آهنگ صدایش همین است با همین «ی» که زیبا و خوش‌صداست، اما نمی‌دانم دقیقا با چه حروفی آدم را جذب خود می‌کند.
بعدی هم صدای قلم درشتی است وقتی دارد کلمه‌ای روی کاغذ می‌نویسد. مثلا وقتی بخواهد سین را بدون دندانه و کشیده بنویسد، وقتی مرکب گیج می‌شود یا رویش کم می‌شود. آن وقت‌ها یادم می‌آید که برادرم برایم سرمشق می‌گرفت و من تا جایی که می‌شد حروف را کشیده می‌نوشتم. بعد او هی اخم می‌کرد و خط می‌کشید روی نوشته‌هایم که چند بار بگویم این باید با سه نقطه پر شود نه پنج تا. و ‌شب‌هایی یادم می‌آید که با صدای خطاطی و مرکب و قلم‌اش به خواب می‌رفتم..

دوم کامنت بنده:

این تکنولوژی علیه ماعلیه صدای قلم رو هم از ما گرفت. قیژقیژ قلم یا به قولی ادیبانه‌تر "صریر کلک" برای خودش عالمی داشت به خصوص وقتی صدای تار یا سه تاری هم از یک ضبط صوت زهوار در رفته و حداکثر در حد واکمن همراهی اش میکرد.
یکی از صداهای ماندگار در ذهنم صدای بیابان است در گرمای تابستان شنیده ای؟ چیزی مثل زوزه! شاید خیلی زیبا نباشد ولی در ذهن من مانده است.
مثل صدای توپ ضدهوایی 23 در شبهای بمباران و صدای آژیر قرمز که در اعماق ذهن نسل من همچنان هست.
و مثل صدای بع بع گوسفندان در ساعت 6 صبح در کوچه روستا با آن هوای خاص وقتی تازه از خواب بیدار می شوی.
و مثل صدای رود که در مسیر دره سر به سنگ می زند! و مثل صدای قطار برای امثال من که کنار راه آهن بزرگ شده‌ایم و مثل صدای کشیدن شدن یک تکه یونولیت به دیوار سیمانی که چندشت می شود.
و مثل صدای قرآن خواندن عبدالباسط که که یه جورایی برای من همیشه یادآور مجلس ختم بوده به خصوص بعضی سوره هاش.
و مثل صدای آهنگران (حاج صادق) .
و مثل صدایی که تو روزهای دور کودکی تو بازار مسگرها و حلبی سازهای همدان می شنیدم. صدای باد تو شاخه‌های بلند درخت‌ها تو پاییز. صدای کشیده شدن میز و نیمکت روی زمین تو کلاس.
 یه موتوری بود میومد تو کوچه مون بستنی می فروخت، محمود پسر همسایه مون اسمش رو گذاشته بود بستنی بدو!  (خب برای اینکه با اون یکی بستنی فروش دیگه قاطی نشه). اون هم تو صداهای ذهن من یه سهمی برای خودش داره. یه پیرمرد هم بود که پتو و روفرشی می‌فروخت رو الاغ! با صدای بلند می‌گفت پتو روفروشی ... .
تو روستا صدای موتور آب رو شنیدید؟ صدای آسیاب رو چی؟ من همیشه روستا که میرم صدای اون آسیاب با اون پت پت دورادورش تو ذهنم میاد.
صدای شجریان تو آلبوم بیداد، و شهرام ناظری تو گل صد برگ و افتخاری تو مهرورزان جزو خاطرات همیشگی منه.
صدای مادرم وقتی که فرش می‌بافت و زمزمه می‌کرد. 
صدای خاص حاج اباذر تو هیئت عزاداری ترک‌ها تو محله‌مون که میوندار بود و یه دفعه بلند می‌گفت غیرتون قوربان! و همه می‌گفتند ابالفضل! قوللاری قلم! ابالفضل، سقای حرم! اباالفضل.

  .... چقدر ما صدا تو ذهنمون داریم!