سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از علم تا علم

این بار هم قطعه‌ای از تفسیر کشف الاسرار و عدة الابرار نوشته رشید الدین فضل الله میبدی
گفته‌اند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکی حُسن خلقت، دیگر علم و فِطنت. حُسن خلقت جمال صورت است و علم وفطنت کمال معنی. پس رب العزة  تقدیر چنان کرد که جمال وی سبب بلا گشت و علم وی سبب نجات، تا عالمیان بدانند که علمِ نیکو به از صورتِ نیکو. ... چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت چه عجب گر علم صفات مولی عارف را سبب ملک عقبی گردد؟
واقعا اگر علم تعبیر خواب بتواند یوسف را از زندان تهمت به اوج عزت دنیوی برساند، چرا شناخت خداوند و صفات او، و به تعبیر میبدی علم صفات مولی، آدمی را به عزت آخرت رهنمون نشود؟
 و البته روشن است که مراد از خداشناسی، فلسفه و کلام و علم به اصطلاحات خداشناسی نیست که این‌ها پا از ذهن انسان فراتر نمی‌گذارند و به تعبیر امام (ره): اگر تهذیب نباشد علم توحید هم به درد نمی‌خورد.


1=2!؟؟

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را زمیان / وز نو فلکی دگر چنان ساختمی / کآزاده به کام دل رسیدی آسان
برای من مشکل بود که باور کنم منظور خیام از این کلمات، کفر گویی و اعتراض به خلقت باشد. دلیلی هم ندارد فردی مثل خیام نتواند فلسفه خلقت را فهم کند. دنبال مؤید برای نظر خودم بودم که این شعر حافظ به کمکم آمد
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست /  عالمی دیگر بباید ساخت و زنو آدمی
به نظرم خیام هم می‌خواهد همین را بگوید که اگر بنا دارید در عالمی زندگی کنید که راحت به کام دل برسید باید عالمی بسازید که خاکی نباشد. و به تعبیر من قواعد عالم خاک در آن جاری نباشد و با قوانین عالمی دیگر اداره شود. روشن است که در جهانی که ما زندگی می‌کنیم همین قوانین مادی و حسابگرانه جاری است. پس باید این توصیه‌ها ناظر به عالم درون ما باشد. یعنی ما در درون خود عالمی بنا کنیم که از جنس خاک نباشد. و در این صورت است که می‌توانیم به آسانی کام دل بگیریم. همان بهشت نقدی که حافظ فرمود و یکبار هم قبلا به آن اشاره کردم. در روایتی از پیامبر اکرم(ص) آمده است که: تا وقتی دو نزد شما محبوب‌تر از یک است  شما به مقام استقامت نمی‌‌رسید.(میزان الحکمه حدیث 17189) آیا در عالم حسابگری و بازاری اندیشی که همه چیز قیمتی دارد یک با دو مساوی است؟ 
 به نظرم مفهوم آیه معروف ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم ...(رعد/11 ) هم همین است. زیرا آیه می‌فرماید خداوند سرنوشت انسان‌ها را وقتی عوض می‌کند که آن‌ها درون خود را تغییر بدهند ( ما بأنفسهم). تغییر خویشتن مساوی است با تغییر عالم. می توان بهشت را در همین جا برپا داشت. به شرطی که نگاهمان را به جهان تغییر دهیم. چشمها را باید شست/ جور دیگر باید دید.


حسین یا یزید؟ ما کدام طرفیم؟

  روز تاسوعا بنا شد بروم برای عده ای از پرسنل نیروی انتظامی سخنرانی کنم. صبح ساعت هفت بود. زیارت عاشورا هم بود. آن‌که می خواند خیلی با سوز و حال می‌خواند. من هم در صحبت‌هایم گفتم که حادثه عاشورا، هم ریشه جامعه شناختی دارد و هم ریشه انسان‌شناختی و  روان ‌شناسانه و به تعبیر من خود شناسانه. یعنی غیر از این که باید عوامل تغییر فرهنگ جامعه اسلامی را مطالعه کرد باید عوامل انحراف شخصی انسان‌ها را نیز زیر ذره بین قرار داد. چه طور شد که عمر سعد که اصلا مایل نبود با امام بجنگد به جایی رسید که گفت چنان جنگی کنم که کمترین آن قطع شدن دست ها و سرها باشد. طمع گندم ری؟ یا ترس از این که شمر فرماندهی را از خود کند و بعد البته او راهی ری شود؟ یا ...
راستی چه چیزی باعث شد فردی که گوشواره می‌کشید و گریه می‌کرد و می‌گفت اگر من نبرم دیگری غارت خواهد کرد؟ راستی این محبت به دنیا چقدر در جان ما ریشه دارد؟
آن‌جا گفتم هر انسانی  و هر جامعه‌ای به تناسب خود کربلا و عاشورا دارد. عاشورای عمر سعد ابتدا در  دل خودش پا گرفت و او حسین وجود خودش را ابتدا سر برید و بعد سر امام حسین فرزند پیامبر  را بر نیزه کرد.  ما در عاشوراهای درون خود و در نزاع  بین شیطان و ایمان  و جنگ بین شمر و حسین که همه روزه در دل ما بر پاست، چه می کنیم؟ حسین پیروز است یا شمر؟
و گفتم که اباالفضل العباس یک عاشورا نداشت چندین عاشورا در دل او بر پا بود و او در همه آن‌ها سرفراز بود. امان نامه را نپذیرفت. برادرانش را فدای امامش کرد. خانواده اش را نیاورد تا مبادا دست و پاگیرش شوند. و بالاخره آن که وقتی خنکای فرات به لبش رسید آن را فدای حرارت لبهای حسین کرد.
اگر می خواهیم که در عاشورای بیرون در سپاه یزید نباشیم باید در عاشورای درون در سپاه حسین باشیم.  وگرنه بی معناست که بگویم یا لیتنا کنا معکم فنفوز فوزاً عظیماً

رمزی ز راز او

 در نوشته قبلی گفتم که نمی‌فهمیدم چرا عزاداری امام حسین (ع) با این شکوه برگزار می‌شود بدون این که کسی برای آن برنامه ریزی کرده باشد و همه چیز خود جوش است.

یک بار هم در جایی تبلیغ بودم و مردم سینه می‌زدند و خیلی از آن‌ها را می‌شناختم، که خیلی اهل تقید و تعبد نبودند، فکر کردم که این سینه زدن‌ها چه نتیجه‌ای دارد؟ وقتی که انسان به خیلی از واجباتش بی‌اعتناست. مدتی فکر کردم این فکر به خاطرم رسید که علت گناه انسان‌ها طبق روایات غفلت است و علت هدایت انسان‌ها تذکر و یاد خدا است. هر چه ذکر قوی تر باشد شیطان از انسان دورتر است. و انسان که ذکر می‌کند یعنی یاد حق را دردلش می‌آورد، این اثر مدتی در دل می‌ماند. در این میان اهل بیت(ع) خود را اسمای حسنای الهی نامیده‌اند.(اصول کافی ج1/ 144) در آیه قرآن هم آمده است که «خداوند اسمای حسنایی دارد، شما خدا را با این نام‌ها بخوانید». (اعراف/180) خلاصه آن که ذکر حسین به نوعی ذکر حق است و همان اثر را در دل انسان دارد. فایده عزاداری هم این می‌شود که بسیاری از مردم در همان حالت متوسط دین داری که بودند باقی می‌مانند ولااقل عقب‌تر نمی‌روند. و اگر به این ذکر ادامه دهند قطعاً حالت معنوی‌ آن‌ها بهتر خواهد شد. بعدها دیدم عارف بزرگ مرحوم آیت الله کوهستانی که نادیده‌هایی را دیده بود، در جایی فرموده بودند: « من در این سینه زدن‌ها اثراتی می‌بینم». (بر قله پارسایی ص189).  


این حسین کیست؟

نمی‌دانم تا کنون د ر روستاهای دور و کم جمعیت بوده‌اید یا نه؟ من به اقتضاء طلبگی گاهی برای تبلیغ در چنین محل‌های بوده‌ام. مردم شور و شوق عجیبی برای عزاداری دارند. تقریباً همه شریک می‌شوند. این عراداری را کسی جز اهالی روستا نمی‌بینند. و هیچ کس هم‌ آن‌ها را با دیگر هیئتها مقایسه نمی‌کند. هر سال هم این برنامه هست. همان نوحه ها همان نوحه خوان‌ها و همان مسچد و همان حال... و همان شور و شوق. من گاهی که در چنین روستاهایی بودم فکر می‌کردم که چه چیزی عامل این حرکت است و همیشه آن را با داستان دهه فجر مقایسه می‌کردم که کاملاً دولتی شده و نمی فهمیدم که چه عاملی محرم را به یک فرهنگ و بلکه به یک نیاز  تبدیل کرده است.شما حتی اگر عزاداری در یک روستای 200 نفری را به هنجار و تربیت اجتماعی برگردانید نمی‌توانید عزاداری سه نفر شیعه را در خلوت یک کشور بی‌دین این طور توجیه کنید.یا مصیبت‌هایی که شیعه‌ در طول زمان برای بزرگداشت یاد حسین(ع) کشیده است را. شیعیانی که پای برخی از آن‌ها در اوقات دیگر سال به مسجد نمی خورد. برخی حتی نماز نمی‌خوانند. ای کاش ببیند که مردم در محرم چه می‌کنند . دسترنج زندگی خود را خرج هیئت می‌ کنند و با پارسال مقایسه می‌کنند و برخی حسرت سالهای دور را می‌خورند وبرخی هم خوشحال که امسال چون دو تا طبل بیشتر بود دسته عزاداری هماهنگ‌تر بود. آیا این‌ها همه تربیت اجتماعی و دینی است و تأثیر کار مداحان یا آخوندها و یا صفویه است؟ در روایتی آمده است:

قتل حسین چنان حرارتی در قلب‌های مؤمنان ایجاد کرده که تا ابد به سردی نخواهد گرایید. (مستدرک الوسائل/ ج10/ ص318)


یک نقد چند نکته (ادامه)

نکته دوم در کلام جناب ملکیان آن است که ایشان جهان آینده را جهانی رو به دینداری و معنویت می بینند و البته تأکید می کنند که مراد از دینداری باید گوهر دین باشد نه تکیه بر ظواهر و تصریح می کنند اگر بتوان قدری از این ظواهر (مثل درست تلفظ کردن دال یا ذال) کاست باید از وضع آینده جهان خوشحال شد زیرا جهان به سوی اخلاق می رود. و در فرازهای بعدی نیز می گویند ما باید لبّ دین را بشناسیم و به همان اکتفا کنیم.
یک نکته فرعی این بحث آن است که به نظر من بشر امروز از بد حادثه این جا به پناه آمده است و هدف او نیز معنویت نیست بلکه غرضش فراموشی فشار مدرنیته و بلکه اساس مدرنیته است.  و به همین دلیل است که به جای معنویت آن چه رونق یافته غفلت عظیمی است که از یوگا و مدیتیشن گرفته تا بودیسم و عرفان شرقی و تا مذهب اسماعیلیه را شامل می شود. آن چه رخ می دهد فراموشی است  در حالیکه آن چه مطلوب است ذکر است. بگذریم تا به نکته اصلی برسیم
  برداشت من آن است که گوهر دین اطاعت است که گاهی هم عبادت خوانده می شود و به نظرم گوهر دین نمی تواند جدا از هدف خلقت باشد و همین عبادت یا به تعبیر من اطاعت است که در قرآن به عنوان هدف خلقت معرفی شده است( سوره ذاریات /56). حال پرسش من این است که اگر کسی به این نتیجه رسید که خدا از او می خواهد که او در نمازش دال را صحیح تلفظ کند آیا اقتضای اطاعت آن نیست که به این دستور عمل کند؟ آیا ظواهر دستور خدا نیستند؟ اگر شک داریم که چیزی دستور دین است بحثی نیست ولی اگر دانستیم که عملی ظاهری دستور دین است باید آن را اطاعت کنیم تا به گوهر دین برسیم. به نظرم مشکل اصلی جامعه دینی ما و بلکه تمامی جوامع دینی آن است که این ظواهر راهی به باطن نمی برند و لذا عده ای از در مخالفت با ظواهر درآمده اند. اما روشن است که حل این مشکل به این نیست که ظواهر را تعطیل کرده و یا با مسامحه برگزار کنیم، بلکه باید آن را اصلاح کرد. اگر صاحب دین راهی برای رسیدن به گوهر دین خودش قرار داده معقول نیست که ما آن را ه را بیراهه بنامیم. یا این که آن را رها کرده و به لب دین اکتفا کنیم. اگر ما در این راه به هدف نمی رسیم احتمالا نشانه های سر راه را درست نفهمیده ایم یا این که اصلا انتخاب این راه ا زسوی ما برای رسیدن به گوهر دین نبوده است. من در مورد این مشکل حرف زیاد دارم ولی این جا مجالش نیست. فقط یک حدیث ذکر می کنم.
در روایات آمده که روزی شیطان به خداوند عرض کرد مرا از سجده بر آدم معاف کن تا عبادتی کنم که هیچ فرشته و پیامبری انجام نداده باشد، از سوی خداوند به او جواب داده شد که من دوست دارم همان طور که خودم می پسندم عبادت شوم نه آن طور که تو می پسندی.(بحار الانوار ج60 ص 274) به نظر من رها کردن ظواهر و به این توهم افتادن که در پی باطن هستیم در واقع عبادت خداست بر اساس میل ما نه اراده خدا و روشن است که این کار اطاعت محسوب نمی شود.


یک نقد چند نکته (نگاهی به مصاحبه استاد ملکیان)

من بنا ندارم این صفحه را با علاقه خاص خودم یعنی نقد این و آن پر کنم ولی گاهی نمیِِِ توانم به این بنای خودم وفادار بمانم واین بار یکی از همان بارهاست.

روزنامه اعتماد ملی به صاحب امتیازی جناب کروبی از اول بهمن می آید و من هم  تا به حال خریده ام، روز 4 بهمن مصاحبه ای داشت با استاد مصطفی ملکیان، از دین پژوهان مطرح کشور با عنوان «بازنگری در دین تاریخی». مصاحبه بدی نبود و توضیحاتی درباره جهانی شدن و رابطه آن با دین و گرایش جهان آینده به سوی دین و معنویت داده بود. ولی چند نکته هم درآن بود که نتوانستم بپذیرم

اول آنکه: گفته اند همه ادیان آمیزه ای هستند از حقیقت و خطا و هر دینی بهره ای از حقیقت دارد و با این حال خطاهایی نیز در همان دین یافت می شود، بنابراین هیچ کس حق ندارد خود را حق مطلق و دیگری را باطل محض بداند و همین را پایه قرار داده و نتیجه گرفته اند که باید در دین تاریخی بازنگری کرد.

من این نکته را از همان زمانی که مقالات دکتر سروش را در سالهای 73 و 74 می خواندم نتوانستم بپذیرم که ایشان گفته بودند حتی تشیع حق مطلق نیست و از این جا راهی به پلورلیسم سعادت گشوده بودند.

 من می گویم چگونه ممکن است انسانی معتقد باشد که در باورهای خودش غلط وجود دارد و باز هم آن باورها را قبول داشته باشد و چگونه است که از آن عقاید دست برنمی دارد. تناقض ذهنی امری است محال مگر آن که کسی متوجه تناقض در ذهنش نباشد و البته اگر متوجه این تناقض نباشد نمی تواند بگوید در باورهای من خطا وجود دارد. البته می توان این نکته را به این صورت پذیرفت که ما می دانیم در باورهای دینی مان اشتباهاتی وجود دارد ولی آن اشتباهات را به صورت دقیق نمی شناسیم. این توجیه البته مشکل تناقض را حل می کند ولی این سوال به حال خود باقی می ماند که از کجا فهمیده ایم که در اندیشه ما خطا راه یافته است؟ یعنی باور دینی را با چه معیاری سنجیده ایم که به وجود خطا در آن پی برده ایم؟ آیا این نکته که در همه ادیان دیگر عقاید باطل هست دلیل می شود که در باور دینی ما هم خطا وجود داشته باشد؟ جالب است که ایشان  یعنی جناب ملکیان می گویند ما باید از خود شیفتگی دینی دست برداریم و دیگران را هم حق بدانیم من البته با این که سهمی هم از حق برای دیگران قائل باشیم مخالفتی ندارم و معتقدم که در همه ادیان رگه هایی از حقیقت هست ولی پرسشم از ایشان آن است که پس چرا معتقد به یک دین خاص شده اید؟ احتمالا پاسخ ایشان آن است چنانکه از مصاحبه بر می آید این است که برخی از ادیان خطایشان کمتر است و من می پرسم آیا این همان خود شیفتگی دینی نیست؟ این بحث بسیار پر دامنه است و من ادامه اش نمی دهم.

 احتمال هم دارد منظور جناب ملکیان این باشد که در باورهای رایج مردم و نه خود ایشان خطاهای وجود دارد و این همان است که ایشان در مصاحبه چند سال پیش خودشان با هفته نامه راه نو گفته بودند. یعنی دین را تقسیم می کنیم به دین نزد خدا و دین در تفسیر عالمان دینی و دیگری دینی که در باورهای مردم عادی است. با این تقسیم بندی البته روشن است که دین خدا و آن چه پیامبرش آورده نباید خطا داشته باشد. و اشتباه در دو نوع دین دیگر است.

نکات دیگری هم هست که به دلیل طولانی شدن به پست بعدی واگذار می کنم


مرده‏ایم یا زنده؟

 گشت با عیسی یکی ابله رفیق ( دفتر دوم مثنوی بیت 141)

به نقل مثنوی روزی ابلهی با عیسی(ع) هم‌راه شد و در راه حفره‌ای دید و چند استخوانی در آن، به عیسی(ع) عرض کرد: تو وردی می‌دانی که مرده‌ها را زنده می‌کند. آن ورد را به من بیاموز تا  به این استخوان‌ها جان ببخشم.  

  گفت خامش کن که آن کار تو نیست   لایق انفاس و گفتار تو نیست

کان نفس خواهد زباران پاک‌تر  وز فرشته در روش درّاک‌تر

خودگرفتی‏این‏عصادر دست‏راست  دست‏رادستان موسی‏از کجاست 

 خلاصه آن که دانستن اسم اعظم دردی دوا نمی‌کند آن‌چه معجزه می‌کند عیسی است نه ورد.   

گفت اگر من نیستم اسرار خوان   هم تو بر خوان نام را بر استخوان

این‌جا بود که فریاد عیسی(ع) بلند شد که   یارب این اسرار چیست؟ 

چون غم خود نیست این بیمار را   چون غم جان نیست این مردار را 

مرده‌ی خود را رها کرد ست او      مرده‌ی بیگانه را جوید رفو

به نظر شما ما چقدر درد جان مرده خود را داریم و چقدر انگیزه‌ی زنده کردن دیگران را؟  اصلا می ‌دانیم که مرده‌ایم یا ابلهانه گمان می‌کنیم که با دانستن چند کلمه عیسی شده و دیگران را هم زنده می‏کنیم؟ قرآن کریم می فرماید «علیکم انفسکم لا یضرکم من ضلّ اذا اهتدیتم» ( مائده 105)                                                                          ای گروه مؤمنان بر شما باد خودتان گمراهی دیگران شما را آسیبی نمی‌رساند اگر شما هدایت شده باشید.

حواسمان به خودمان باشد