سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قدر شناسی!

احتمالا همه می‌دانید و خبر دارید که سایت‌هایی هستند که قیمت سایت و وبلاگ شما را تعیین می‌کنند یعنی می‌گویند که سایت شما چه قدر می‌ارزد. بنگاه‏هایی هم هستند که قیمت ماشین و خانه شما را تعیین می‏کنند. زرگرها هم قیمت جواهرات را. راستی آدمی خودش چه قدر می‌ارزد؟ اصلاً سیستمی، شبکه‌ای، ینگاهی، جایی... هست که قیمت انسان‌ها را تعیین کند؟  بعضی‌ها قیمت‌شان بیش از یک اسکناس نیست، بعضی‌ها قدری بیشتر می‌ارزند، بعضی‌ها مال و جانشان را فقط به قدر بهشت می‌فروشند. و البته روشن است که شاید خیلی‌ها بخواهند قدرشان بیشتر باشد و خود را گران‌ بفروشند، ولی آیا هر آدمی به قدر بهشت خدا می‌ارزد؟ آیا ما آدم‌ها متفاوت نیستیم؟ و قدر و قیمت متفاوتی نداریم؟ به نظرم شب قدر این امکان را به همه ما می‌دهد تا قدر خودمان را بدانیم. یعنی بدانیم که اصلاً چه قدر می‌ارزیم. این انسان مستعمل و آلوده با یک انسان دست اول و نیالوده چه قدر تفاوت دارد؟ و اگر بعضی کارها را نکرده بودیم چه قدر می‌ارزیدیم. خدا امشب از بندگانش قدرشناسی و قدردانی می‌کند و روشن است که این قدردانی به اندازه قدر هرکس است. یکی از بهترین کارها در شب قدر این است که ابتدا قدر خود را بدانیم و خود را بسنجیم. نیم ساعت یا بیشتر درباره خودمان فکر کنیم و خودمان قدر خودمان را بشناسیم. بعد از خریدار بخواهیم که ما را بیش از قدر واقعی‌مان قدربنهد. راهش را هم نشان داده است. والمستغفرین بالاسحار... استغفار باعث می‌شود که مثل روز اول شویم. مثل روزی که از مادر متولد شدیم و خداوند ما را پیش خرید کرد به قیمت بهشت به شرطها و شروطها. رسول اعظم الهی به عایشه فرمود در شب قدر بگو الهی انک عفوّ تحب العفو فاعف عنی 


دو جور امام جمعه!!

دو سه شب پیش تلویزیون به مناسبت سالروز درگذشت مرحوم آیت الله طالقانی گوشه‌هایی از خطبه‌های نماز جمعه ایشان را پخش می‌کرد. در مورد شورا و آیه شاورهم فی الامر می‌گفتند خداوند به پیامبر دستور داده با مردم مشورت کند تا مردم هم احساس شخصیت کنند و خود را مسئول بدانند و از کار کنار نکشند و وابسته به یک فرد نباشند و چنین نباشد که همه تصمیم‌ها را یک نفر بگیرد و مردم خود را در این حد نبینند که اظهار نظر کنند. یاد جملات یکی از ائمه جمعه حال حاضر تهران افتادم که چند سال پیش گفته بودند که مردم نیازمند چوپان هستند و علما هم چوپانان این رعایا هستند.

همین جوری! تفاوت این دو نگاه توجهم را جلب کرد. اینجا نوشتم .


تکرار منحوس

از وقتی که وارد فضای مذهبی و جلسات مذهبی شده‌ام، همه ساله در آستانه رمضان و روزهای آخر شعبان در همه جلسات این جملات تکراری را شنیده‌ام که رجب آمد و رفت و شعبان هم رو به اتمام است و ما هنوز آدم نشده‌ایم و لیاقت ورود به رمضان را نداریم، و در روزهای نهایی رمضان هم همین داستان تکرار می‌شود. گاهی هم آنقدر این تکرار کلیشه شده که بدون هیچ حس وحالی این جمله را می‌گوییم و می‌گویند. با خودم فکر می‌کردم که آیا نمی‌شود از بند این تکرار رهید؟ هر سال که نمی‌شود این داستان اتفاق بیافتد. ولی دیدم ریشه این تکرار، تکرار ماست، یعنی ما هر روز و هر سال تکرار می شویم بدون هیچ تغییری، و هر روز در مدار بسته زندگی روزمره و نفسانیات به دور خودمان می‌گردیم. و وقتی که سال بعد دوباره به روزهای آخر شعبان می‌رسیم، می‌بینیم که رجب و شعبان و رمضان رفته‌اند ما هم‌چنان در همان جای پارسال ایستاده‌ایم.  

راستی تا کی باید این حکایت هم‌چنان باقی باشد؟ و اصلا مگر می‌توان از این ماجرا گریخت؟ اگر می‌شد که دعای ابوحمزه حنجره سید ساجدین به آسمان نمی‌رفت، کمیل بر زبان علی جاری نمی‌شد، و رسول اعظم الهی پیوسته استغفار نمی‌کرد. سر این تکرار برای ما گناهان تکراری ماست.

خدایا صدای مرا که می‌خوانمت بشنو

و رویت را به سوی من که با تو نجوا می‌کنم بگردان

خدایا از همه گریخته‌ام  ... به سوی تو

خدایا مرا می‌شناسی، نیازم را می‌دانی و از ضمیر من باخبری

خدایا .... خدایا ...

من هر چند اهل آن نیستم که بر من رحمت کنی ولی تو اهل جود و کرامتی

خدایا گویا در برابرت ایستاده‌ام  سایه توکل به تو بر سرم گسترده است

و چون اعمالم مرا به تو نزدیک نمی‌کند، اعترافاتم را پیش روی نهادم

خدایا اگر بنا داشتی که خوارم کنی، که هدایتم نمی‌کردی و اگر می‌خواستی که رسوایم کنی عافیتم نمی‌بخشیدی

بار الها عمرم در حرص سهو و غفلت از تو گذشت و جوانیم را با مستی دوری از تو پوسیده کردم و بیدار نشدم

حال خدایا

به من به گونه‌ای نگاه کن که گویا صدایم کرده‌ای و جوابت داده‌ام و مرا به کار گرفته‌ای و من اطاعت کرده‌ام

خدایا ... خداوندا

من بر گمان خودم یاس را مسلط نکردم و امیدم را از کرم زیبایت نبریدم

خدایا هر چند گناهانم مرا از چشم تو انداخته‌اند ولی تو به خاطر توکل من به تو از من در گذر

 

خدایا من هم‌چنان در بند این تکرار منحوس مانده‌ام

واگر در این ماه شعبان تاکنون مرا نیامرزیده‌ای، در این روزهای باقی ‌مانده از من در گذر


شورش علیه سنت

دین یا نهضت‌های کاریزماتیک دینی به هر دلیل که به وجود آمده باشند از نظر   ماکس وبر (جامعه شناس) عبارتند از گسست از سنت و وضعیتی استقرار یافته. پارسونز در توضیح نظر وبر می‌نویسد: «این حقیقت که نبوت به ذاته دربردارنده شکاف در سنت‌گرایی است به این معنا است که ارتباط پیامبر و هم‌چنین  پیروانش با جامعه‌ای که در آن ظاهر شده‌اند، به ویژه با حاملان سنت مذهبی و نیز سایر عناصر آن به شدت دچار اشکال است». وبر سنت‌گرایی را قوی‌ترین عامل بازدارنده عقلانی سازی می‌داند. « پیشبرد فرایند عقلانی سازی مستلزم شکاف در سنت‌گرایی است و به عکس هر شکاف عمده‌ای در سنت‌گرایی مستلزم عقلانی سازی است» منظور آن است که پیامبران سنت‌شکن مجبور خواهند بود که سنت‌شکنی‌هایشان را توجیه کنند و این مستلزم رویکردی عقلانی و جامع به دنیایی است که آنها در آن زندگی می‌کردند.« در حقیقت پیامبر برای آن که گسستن از سنت و وضعیت بهنجار را مشروع جلوه دهد باید به منبعی از اقتدار اخلاقی متوسل شود».

آن‌چه خواندید بریده‌ای است از کتاب «تأملاتی جامعه شناسانه درباره سکولار شدن» نوشته هادی جلیلی.

من به این مسأله زیاد فکر می‌کردم که چرا پیامبران با مخالفت‌های بسیار شدیدی از سوی مردم خود مواجه می‌شدند؟ این توجیه که ارباب ثروت و قدرت عامل اصلی بودند به نظر من قانع کننده نبود. خودم با تأمل به این نتیجه رسیدم که پیام پیامبران در واقع مبارزه  با سنت‌ها و باورهای سوال‌ناپذیر و رسوب کرده در اذهان مردم بوده است. و به قولی شورش علیه سنت‏های جاری در جامعه. بزرگترین جرم پیامبران تشویش اذهان عمومی و به هم زدن آرامش قبرستانی حاکم بر افکار بوده است. و به همین دلیل است که حتی از سوی مردم عادی جامعه خود نیز به سختی مورد پذیرش قرار می‌گرفته‌اند. تأکید چندین باره قرآن بر نفی باورهای پدران و گذشتگان نشان‌ از همین نکته دارد.  امشب داشتم مطالعه می‌کردم که دیدم نظری را که می‌پسندم این دو جامعه شناس برجسته تایید کرده‌اند، ذوق کردم و برای بینندگان وبلاگم نوشتم. بی مناسبت هم نبود و با شب مبعث پیامبر بت شکن  اسلام یکی شد. با این حساب بزرگترین بتی که با بعثت و به همت پیامبر اعظم الهی(ص) شکسته شد، بت باورهای دیرینه و بی‌ریشه بود.   .رهرو راه او نباید سنت  زده و سنتی باشد


رودخانه رو به دریا

در فرهنگ ایرانی – شیعی، علی، شاید اولین نامی باشد که هر کودکی با آن آشنا می شود و صدایش می‌زند بدون آن که بداند علی کیست و کجاست و چرا یاعلی...؟

از این رد پاهای فرهنگی و تمدنی علی(ع) در فرهنگ ایرانی- شیعی که بگذریم، به گمانم کمیل، اولین دروازه‌ای است که در ایران ما – به ویژه در چهره فرهنگی و مذهبی‌اش- به دنیای اسرار آمیز علی گشوده می‌شود. آن جا که علی خود را می نماید، و بدون نقاب در برابر دیدگان علی جویان خودنمایی می‌کند.

البته در ذهن و زبان ایرانیان، علی درب بزرگ خیبر را نیز کنده و در خندق نیز پشت پهلوانی را به زمین آورده و در برابر جسارت مرد یا نامرد زمین خورده، خشم خود را فرو برده و بعد ضربتی زده است و در ا?حد شمشیری از آسمان برایش رسیده و شب‌های فراوان نان و خرما بر دوش کوچه‌ها را گشته است و ... و چند تصویر دیگر که همه می‏شناسیم و بالاخره این که در مسجد ضربت خورده است. ولی به نظرم در هر یک ازاین تصویرها لباسی بر تن علی است که بخش عمده حقیقت علی را می‌پوشاند. چنان که لباس ما بخش بزرگی از ما را می‌پوشاند. عریانی علی را شیعه برای اولین بار- البته شاید- در دعای کمیل می‌بیند و البته بعد که بزرگتر شد در مناجات مسجد کوفه. لااقل برای من این طور بود. دعای کمیل رودی است که ما را به اقیانوس علی می‏رساند.

علی حقیقتی ندارد جز بندگی خدا و هر چه تصویر از علی در ذهنمان داریم، در حقیقت جلوه‌ای از بندگی علی است که به رنگی درآمده، عدالت و شجاعت وسخاوت و کرامت و ... همه رنگ‌هایی هستند از طیفی از نور که بندگی را تشکیل می‌دهند. ولی این طیف رنگ وقتی بخواهد خود را بنماید، پرتوی است بی‌رنگ، و این بی رنگی بندگی علی در مناجاتش می‌درخشد و بر هر رنگی غلبه می‌کند و شیعه علی را وادار می‌کند تا به خود بقبولاند: آن‌که این همه نام برای شناساندنش داریم نام حقیقی‌اش «بنده» است و این همه علو از آن همه بندگی زاده شده است.

الهی و ربی من لی  غیرک ...


درباره بیوتن

مدتی بود رمان نخونده بودم، کارت کتابی هم داشتم که به طرفة‏العینی خرجش کردم و یکی از کتاب‌های خریداری شده، شد بیوتن رضا امیر خانی، خوندمش. چند نکته به نظرم رسید که می‌نویسم؛

اول این که: کتاب آدمی را یاد از کرخه تا راین میندازه. هر چند به نظرم کار حاتمی کیا قشنگتره.

دوم این که احساس سفر نامه خوندن به خواننده دست می‌ده، شاید هم علتش این باشه که من مصاحبه امیرخانی با شهروند امروز را خونده بودم و می‌دونستم که برای این کتاب یه سفرم به آمریکا داشته.

سوم این که من داستان سیستان را هم خوندم و خیلی نپسندیدم. البته شاید به خاطر سر و صدای زیاد کتابهای امیر خانی انتظار من بالا بوده به علاوه که من سفرنامه زیاد خوندم. به هر حال خداییش این بیوتن قوی‌تره.

بعدیش این که به نظرم این ضعف یه رمان‌نویسه که به جای قصه و تصویر، آدم‌های قصه‌ش حرف بزنند، برای من قابل قبول نبود که آرمی به ارمی بگه تو نتونستی آمریکا رو هضم کنی!!!! کتاب هدفی جز بیان همین یه جمله نداره. نباید این رو از زبان شخصیت‌هاش بیان کنه.

بعدش هم این که تو این قصه هر چی دیندار یا متظاهر به دینداریه نامرده و تنها مردای این قصه بی‌دین‌ها هستند؛ یه راننده گردن کلفت تراک! و جانی که یه سیاهه و ظاهرا دینی هم نداره. یه کمی هم آرمیتا، و عبدالغنی و هر کسی که ظاهرش دیندارتره البته هفت خط‌تر و بدجنس‌تره. انصافا امیرخانی هر چی غیض و  غضب از به قول خودش دین استحاله شده داشته تو این رمان خالی کرده.

یه مطلبم این که تو این رمان نویسنده گاهی وارد داستان میشه و حرف‏هایی می‏زنه، شاید این یه جور نوآوری باشه! ولی به نظر من که از تنگی قافیه‏است.

دیگه این که امیرخانی معیار این استحاله رو «پول پرستی» میدونه و تکرار می کنه که «کل درهم عندهم صنم». که البته این خودش از اونجاهاییه که به جای تصویر، یا نویسنده حرف می‌زنه یا شخصیت‌هاش به علاوه که به نظرم جوهر این استحاله چیز دیگه‌ایه که بماند... .

دیگه‌ این که به قول وبلاگ کوهپایه آموزش زبان هم داره و اصطلاحات انگلیسی رو  خوب یادتون می‌ده.

و آخر این که مگه آدم از جون یه رمان چی ‌می‌خواد؟ مگه به جز اینه که خسته نشه و لذت ببره و البته راهی به پس زمینه فکر نویسنده پیدا کنه؟ بیوتن همه این‌ها رو داره، به رمان خوان‌ها به ویژه از جنس مذهبی و حزب اللهی‌ش توصیه می کنم بخونند، خسته کننده نیست. لذت هم می‌برید.