سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهل سالگی

چهل سالگی و یا عنوانی مثل فصل سرد

روز آخر پاییز که می‌رسد و می‌گذرد، من هم از سی و نه سالگی رد می‌شوم و پای در چهل سالگی می‌گذارم. یاد این عبور دلم را به لرزه می‌‌اندازد. توجه به این که چهل زمستان از سرت گذشته دلت را خالی می‌کند و ناامید می‌شوی.

زمانی می‌اندیشیدم که اگر به سی سالگی برسم و چیزی نشده باشم دیگر برای مردن خوبم.امروز به چهل سالگی رسیده‌ام و چیزی نشده‌ام.
یکبار (فکر کنم بیست و هشت ساله بودم) به نظرم رسید که بیست و نه ساله‌ام،‌نگران شدم از رسیدن به سی سالگی. دوباره حساب کردم و سال‌ها را از آْذر 1352 به این طرف شمردم و این‌بار با انگشت، و دیدم که هنوز بیست‌ و نه نشده‌ام. خوشحال شدم.گویا که یک سال به عمرم افزوده شده است.

این روزها اصلا دنبال چیزی شدن نیستم. نمی‌دانم این تحمیل روزگار است که مرا تسلیم خود کرده است تا خطی بر روی آرزوهایم بکشم‌. آرزوهایی که نمی‌دانم چه بودند. یا باید خودبینانه (و حتما برای دلخوشی) بی‌انگارم که خوش‌ باش؛ آن‌ سوداها که در سر می‌پختی خاص روزگار خامی ‌و جوانی بوده است و امروز تو در خشت خام چیزها می‌بینی که آن روز قادر به تشخیصش حتی در آینه نبودی.

هنوز هم نمی‌دانم که آن‌روزها منظورم از چیزی شدن چه بوده است؟ و دقیقا از جان زندگی چه می‌خواسته‌ام. فقط حس مبهمی از تلاش برای رسیدن به یک ناکجا داشتم. امروز هم که می‌اندیشیم واقعا نمی‌دانم که باید چه می‌شدم و یا باید چه باشم و کجای دنیا را گرفته باشم.

امروز البته نگاه بیست و چند سالگی را ندارم  .

امروز سالروز تولد من است و من از رسیدن به چهل سالگی دلگیرم. دلگیر و خسته و ناامید. هنوز هم حس می‌کنم که نرسیده‌ام. به کجا؟ نمیدانم. البته این‌روزها قانع‌ترم و سودایی در سر ندارم. ولی باز هم نمی‌دانم از چه چیز دست کشیده‌ و به چه چیز راضی شده‌ام که امروز خود را قانع‌تر می‌پندارم.

دیشب رفتم بیرون و به بهانه خرید پیاده تا داروخانه رفتم و آمدم. به خودم فکر می‌کردم. واقعا عوض شده‌ام. آن روزها همیشه با خودم حرف می‌زدم. با صدا فکر می‌کردم هیچ وقت ذهنم خالی از مساله نبود و این روزها هر قدر که سعی می‌کنم نمی‌توانم آن‌طور باشم. ساعت‌هایی که تنها هستم و باید فکر کنم. ساعتهای طولانی انتظار در اتوبوس و قطار و .... وقتی دقت می‌کنم در ذهنم هیچ مطلب مشخصی نیست و حداکثر روزمره‌گی است. همان که می‌ترسیدم و به همه هشدار می دادم که مباد روزهایتان تبدیل شود به گام‌هایتان به سوی مرگ! ولی الان خودم گرفتارم.

این حس مبهم چهل سالگی آزارم می‌دهد.

راستی امروز این وبلاگ هم هفت ساله شد.

بعدا نوشت: باید ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد؟

 


محمد(ص) و مسیح(ع)

بی‌شک مهمترین انتقادی که مسیحیان نسبت به پیامبر اسلام داشتند یکی به فعالیت‌های نظامی وی مربوط می‌شد و دیگری به تعدد زوجات او. مسیحیان مجرد بودن عیسی(ع) و رویکرد غیرخشونت‌آمیز وی را جزء ویژگیهای ضروری معنویت حقیقی می‌دانند. درگیر شدن محمد(ص) در جنگ و تعدد زوجات او برای بسیاری از مسیحیان، دلیلی است آشکار بر اینکه وی به لحاظ تعالی معنوی، هم‌سطح عیسی(ع) نیست. منتقدادن مسیحی پیامبر(ص) عموما وی را فردی توصیف می‌کنند با انگیزه‌هایی برآمده از جاه‌طلبی سیاسی و شهوات جسمانی، که دور از شأن یک پیامبر است. اما مسلمانان از زاویه‌ای کاملا متفاوت به این موضوع می‌نگرند. از نظر آنان،‌ محمد(ص) نمونه‌ای است آرمانی از پیامبری که به امت خویش الگوی عملی می‌دهد و چگونگی زیستن را در خویش متبلور می‌سازد
زیستن بر روی کره خاک همواره در معرض نزاع و برخورد است؛ لذا داشتن الگویی از بهترین رفتار اخلاقی در باب جنگ و سیاست امری ضروری است. به همین سان چون حیات بشری نیازمند تولید مثل و خانواده است، در این حوزه نیز الگوی دینی لازم است. لذا از نظر مسلمانان، تأکید مسیحیان بر مجرد بودن عیسی(ع) و پرهیز او از خشونت، الگوی کاملا غیرواقع‌بینانه به دست می‌دهد که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن پیروی کند. دستور دادن به چیزی که هرگز از آن تبعیت نمی‌شود در نهایت به ریاکاری می‌انجامد. ص 30

نام کتاب: اقتدا به محمد(ص) نگرشی نو به اسلام در جهان معاصر
نوشته:‌ کارل ارنست
ترجمه: قاسم کاکائی
نشر: هرمس 1390

پ ن: این کتاب رو به همرا دو کتاب دیگر امروز یه جورایی هدیه گرفتم.


درباره قیدار

قیدار را خواندم. حس خوبی داشتم وقتی که خواندم. ولی نشد که بنویسم. حالا با فاصله‌ای دو هفته‌ای چند نکته نامنسجم را که به ذهنم می‌رسد می‌نویسم.

اول این را بگویم که درباره این داستان نمی‌توانم چیزی بنویسم که به نظر خودم مطلب قابلی باشد.  به گونه‌ای است که گویا هیچ نکته خاصی در این کتاب نیست که باعث شود به آن حمله کنی یا چند صفحه مفصل ستایش بنویسی. گویا متوسط است. درباره بیوتن خودم احساس می‌کنم مطلب خوبی نوشتم و احتمالا این را باید گذاشت به حساب خوبی قصه و کتاب.

بگذریم

وقتی امیرخانی می خواست سید گلپا را وارد داستان کند همین که کلمه پژو 404 را خواندم با سابقه ذهنی که داشتم اشکم جاری شد. خواستم نگذارم ولی بی‌خیالش شدم  .
من چند بار دیگر هم با نوشته‌ امیرخانی گریسته‌ام. همان که در رثای سید گلپا نوشت *آخرین تیر ترکش خداوند  *
هنوز هم گاه‌گاهی می‌روم و آن نوشته را می‌خوانم و اشک میریزم. لینکش را گوشه وبلاگم گذاشته‌ام. آن مرثیه را که خوانده‌ باشی می‌فهمی که سید گلپای قیدار کیست و از کجا آمده است  . آخوندی که در قیدار تصویر شده، هر چند یک واقعیت است ولی در واقع یک نمونه است از آن‌چه امیرخانی از آخوند انتظار دارد
امیرخانی به جای رمان نوشتن اسطوره‌هایش را به تصویر کشیده. نه این که قصه نگفته باشد. قصه‌اش را تعریف کرده ولی بیشتر دلش می‌خواهد آرزو‌هایش را نقاشی کند.

این آرزو‌ها انگار با نوستالژی پیوند خورده‌اند. برای همین باید قصه‌ قیدار در زمانی بگذرد که زمان ما نباشد. در زمانی بگذرد که زن‌های خیابانی معضل نباشند و واقعیتی باشند پذیرفته شده. قصه قیدار باید در زمانی اتفاق بیافتد که زورخانه و گودش همچنان داخل زندگی مردم باشد. آدم‌ اصلی قصه امیرخانی باید سوار ماشینی بشود که قد و قواره‌اش به آن آدم بخورد. عیاری که امیرخانی تصویر کرده باید وضعش خوب باشد به قاعده گاراژدار اول تهران و کشور حتی.

این داستان باید در زمانی روایت شود که سنت هم‌چنان اصل باشد نه حاشیه‌ای بر زندگی مدرن. علم به معنای مدرنش کاره‌ای نباشد. اصلا قهرمان رمان امیرخانی در دوران ما مرده است.
بیمه جون در قیدار برای من حکم آلبالا لیل والا را دارد در بیو‌تن.
نویسنده قیدار هم‌چنان انقلابی است. با مسجدی‌ها مشکل دارد با آخوند‌ها هم.

آیا امیرخانی می‌تواند قیدارش را بردارد و در یک سفر زمانی او را در تهران سال 1400 به تصویر بکشد؟ چنان که ارمیایش را به آمریکا برد؟ نمیدانم

پ ن: قیدار را در سفر تبلیغی در روستا چمکبود شهرستان آبدانان استان ایلام. دو روز اول محرم خواندم.

بعدا نوشت: حالا که یادم میاد، وقتی سید وارد داستان شد اسمی از ماشین پژو 404 نبود. اون مال یه وقت دیگه است. ولی تصویر ورود سید به داستان من رو خیلی گرفت


اخلاقی یا به‏ هنجار؟

این فراز از نوشته جناب ملکیان را کسی در g+   نقل کرده بود. منبعش نمی‌دانم کجاست:

انسان وقتی می‌تواند اخلاقی زندگی کند که حتی‌المقدور درونش از سه عامل خالی باشد  .
«کینه»،« نفرت» و «خشم»

این سه پدیده با هم فرق دارند اخلاقی زیستن‌اش بسیار دشوار است نظام‌های توتالیتر مردم را مجمعی و مخزنی و انباری می‌کنند از سه پدیده نفرت، کینه و خشم، آدمی که درونش چنین مخزنی است دیگر نمی‌تواند اخلاقی زندگی کند.

آدمی وقتی دستخوش کینه است یا وقتی در حال خشم یا گرفتار نفرت است دیگر اخلاقی زیستن بسیار بسیار دشوار می‌شود و از این لحاظ بزرگترین جنایتی که نظام‌های ظالم و جائر و توتالیتر و مستبد و خودکامه در حق بشر می‌کنند اصلاً مربوط به امور بیرونی نیست. بلکه این است که درون آدمیان را از خشم، کینه و نفرت می‌آکنند وآدمی که دستخوش خشم، کینه و نفرت است نمی‌تواند اخلاقی زندگی کند. اخلاقی زیستن به یک نوع خونسردی احتیاج دارد. خونسردی به معنایی خاص، نه به آن معنایی که بیشتر گفته می‌شود. باید در درون آدمی یک نوع آرامش باشد تا بتواند اخلاقی زندگی کند آدمی که در سرتاسر ساعات بیداری و آگاهی‌اش خشمش معطوف به یکجاست کینه‌اش معطوف به یکجاست و نفرتش معطوف به یکجا.

من در توضیحی نقدگونه چنین نوشتم:

تصور من این است که اخلاقی زیستن لزوما ریشه در نداشتن نفرت، کینه یا خشم ندارد بلکه زیست اخلاقی یعنی کنترل رفتار با وجود انگیزه برای رفتار غیر اخلاقی. کسی اخلاقی زندگی می‌کند که حتی با وجود کینه و نفرت حق کسی را پایمال نمی‌کند
آنچه جناب ملکیان گفته است به نظرم درست است ولی با این توضیح که حکومت‌های توتالیتر در واقع زمینه‌های رفتار نابهنجار را ایجاد یا تقویت می‌کنند. به بیان دیگر انسان‌هایی که رفتارهای نابهنجار ندارند لزوما اخلاقی زندگی نمی‌کنند بلکه دلیل و انگیزه‌ای برای رفتار نابهنجار ندارند و این غیر از زیست اخلاقی است که به نظرم ریشه در فضیلت درونی و کنترل کشش‌ها و انگیزه‌ها و حالات نفسانی دارد.
اگر زمینه‌ برای فعل غیر اخلاقی نباشد اکثر مردم رفتار غیر اخلاقی نخواهند داشت ولی تصورم این است که این غیر از اخلاقی زیستن است
شاید به گونه‌ای بین اخلاق فضیلت و اخلاق وظیفه خواسته‌ام فرق بگذارم. یعنی بهتر بود جناب ملکیان به جای کلمه اخلاقی از تعبیر به‌هنجار استفاده می‌کرد.
به هر حال یک نظر هم این است که اخلاق هم نیت اخلاقی می‌خواهد هم فعل اخلاقی.

این هم لینکش

https://plus.google.com/u/0/103905069560358318657/posts/aSorojCYFGM


دورها آوایی است ....

دورها آوایی است که مرا می‌خواند
دورها آوایی است که تو را می‌خواند
دورها آوایی است
همه را می‌خواند
این صدای نفس کیست
که در همهمه لشکر کین
با صدای نفس اسب
هماهنگ شده
و کسی را به کمک می‌خواند
هل من ناصرن ..
...
این صدای نفس کیست
که از خیمه جدا مانده و در دشت زمین افتاده است

این صدای قدم کیست
که بی یار و سوار
به تماشای پریشانی طفلان و زنان می‌آید

دورها آوایی است
که نه آب
بلکه تکرار صدا می‌‌خواهد
تا صدایش به دل گنبد تاریخ رود:
کیست آن کس که مرا یار شود

 

پ ن: با اجازه سهراب سپهری


انتظار از شعر انتظار

ماه رمضان امسال که تبلیغ بودم،‌ تو شب‌های قدر می خواستم به مناسبت، یه چند تا شعر درباره امام زمان(عج) بخونم تو مراسم احیاء. هر چی گشتم دیدم همه شعرها یه جورایی‌اند که من نمی‌تونم بخونم. مضامینی مثل این که عاشق امام زمان هستیم .... از ندیدنت داریم می‌میریم ... هر شب و روز به یاد تو هستیم و .... که واقعا از نظر من این حرفها دروغه. یعنی لااقل من اینطور نیستم. من از دوری حضرت نمردم که هیچ خیلی روزها هم به یاد ایشون نیستم. و تصورم هم از اکثریت مردم شیعه همینه.

به هر حال یه شعر استغاثه معمولی که وصف حال یه شیعه‌ای مثل من باشه کمتر پیدا کردم. در واقع نگاه احساسی و مبالغه آمیزی که این  سالها رایج شده به شعر انتظار هم سرایت کرده. حالا این که از معارف تهی شده به کنار. ولی این احساساتش هم زیاده مبالغه آمیز به نظر میاد.

به نظرم شعرهای قدیمی این طور نبودند. مضمون استغاثه توی اونها عمیق ‌تر و عمومی‌تر بیان شده.

پ ن: من تصور نمی‌کنم اگر ما شب و روز یابن الحسن بگیم مشکلات جامعه مسلمانان حل میشه.


در مدح تشنگان قدرت

ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت . این جمله بیش از سی سال است که در چشم و گوش ماست. در رادیو و تلویزیونمان گفته‌اند در سخنرانی‌‌ها و مقالات برایمان خوانده‌اند و بر دیوارهایمان نوشته‌اند. حتی روی دیوار سالن ملاقات ریاست جمهوری
این جمله از بهشتی است که من بزرگش می‌دانم. و امروز بازخوانی‌اش می‌کنم.
همیشه در گرماگرم انتخابات کسانی هستند که با بیان این جمله خود را به عرصه سیاست عرضه می‌کنند و مدعی آنند که قصد خدمت دارند و در دلشان شائبه قدرت خواهی‌ نیست. تکلیف کرده‌اند، وظیفه است، ما اهل این چیزها نیستیم بر عهده ما گداشتند و  قس علی‌هذا حرفهایی که همیشه می‌شنویم.
این ارزش نه چندان ارزش از آنجا در جامعه ما رایج شده است که بین ارزش‌های فردی و ارزش‌ها و کمالات غیر فردی تفاوت نگذاشته‌ایم و یکی را در عرصه دیگری دخالت داده‌ایم. آنچه در عرصه عمومی بدان محتاجیم لزوما همانی نیست که افراد در حیات فردی خود بایسته است که داشته باشند.
فردی قصد می‌کند کارخانه‌ای بزرگ تأسیس کند یا تجارت‌خانه‌ای کلان. تا کنون شنیده‌اید بگویند این طرف هدفش رضایت خدا نیست و دنبال ثروت است و به این خاطر مذمتش کنند؟ یا کسی که در آزمون دکتری شرکت می‌کند آیا مورد ملامت قرار می‌گیرد که او شیفته علم است و یا حتی مدرک، و قصدش خدا نیست؟
ولی این داستان در عرصه سیاست قصه‌ای است تکراری. و همیشه همه آنانی که کاندیدا می شوند تلاش می‌کنند که خود را برانگیخته وظیفه بدانند و درصدی از ایشان هم بر پوسترهایشان همان شعار شیفته و تشنه را برجسته می‌نویسند که مباد ما درباره‌شان خیال کجی داشته باشیم.
التبه می‌توان شعار داد سخنرانی کرد و آیه و روایت آورد که آخر ما یخرج من قلوب الصدیقین حب الجاه و ... در حالی که آنچه در مذمت دنیاطلبی و مال دنیا آمده است بسیار بیشتر از حدیث و آیه‌ای است که در مذمت قدرت خواهی آمده است. 
علم، ثروت، قدرت، و ... همه جزو مطلوبات بشری هستند و خلقت خداوندی انسان را علاقمند به آنها ساخته است. سیاست عرصه تلاش برای رسیدن به قدرت است، چنان که تجارت عرصه رسیدن به ثروت و  دانشگاه و حوزه جای رسیدن به علم یا مقامات علمی. کندن وابستگی به ثروت و قدرت و .. اگر حاصل شود نتیجه عمری مجاهده است.
آنچه در عرصه عمومی بدان محتاجیم عرفان و بریدگی از دنیا نیست بلکه  رعایت قانون بازی یا مشروعیت است. یعنی هر کسی که طالب قدرت و ثروت است باید از مسیری مشروع و قانونی آن را به دست بیاورد و در همان مسیر خرج کند. تاجر باشد یا سیاست‌مدار یا استاد دانشگاه.
دلبستگی به قدرت و ثروت و علم چیزی نیست که بتوان آن را شناخت. برای همین هم نمی‌تواند معیار انتخاب و انتصاب در عرصه عمومی باشد. که ما به درون و حال کسی راه نداریم. باید به همان برون بنگریم و رعایت ضوابط را ضابطه انتخاب بدانیم.
خلط کردن بین ارزشهای فردی و غیر آن گاه ممکن است به نقض غرض منتهی شود و اتقاقا آن که نمی‌خواهیم بر اریکه قدرت بنیشیند.
به هر حال اگر کسی به جای شیفتگی خدمت تشنه قدرت بود بعد‌ها خودش با خدا حساب می‌کند. هر چند چنین خصلتی حتی گناه هم نیست که بخواهد مایه مجازات کسی باشد.


آواز بلند (معرفی کتاب)

چند جمله درباره رمان آواز بلند

آواز بلند


1. رمان درباره جنگه . (با کمی تاخیر از هفته دفاع مقدس)
2. رمان طولانی نیست. 138 صفحه
3. نویسنده‌اش تو رمان دفاع مقدس برگزیده شده.
4. قصه‌اش تو شهر ما (همدان) میگذره.
5. قصه تو شهر میگذره و هوای جنگی شهر رو گزارش میکنه با عنایتی به مناطق جنگی.
6. افراد قصه نسبت به جنگ موضع‌های متنوعی دارند. همه جور آدمی توش هست.
7. به نظرم جزئیاتش خوب پردازش شده. برای من که زمان جنگ تقریبا هم سن و سال شخصیت اصلی قصه بودم این طور بود.
8. نمیدونم چرا ولی خوب تا آخر قصه خیلی نتونستم آخرش رو درست حدس بزنم. شاید به خاطر نوشته پشت جلد باشه. ولی خوب قصه با یه غافلگیری تقریبا تموم میشه.
9. به نظرم می‌تونه خواننده رو به فضای سال‌های دهه شصت ببره. این خودش یه موفقیته برای کتاب.
10. از همه مهمتر! نویسنده‌اش فامیل ماست.
11. خواندنش به اهل کتاب توصیه می‌شود.


وفا و ملامت

روش ملامتیان از متصوّفه چنین بود. یک فرقه از فِرَق متصوّفه به نام «ملامیّه» یا «ملامتیان» معروفند. راهى که اینها براى جهاد با نفس به خیال خودشان انتخاب کرده بودند، این بود که کارى بکنند که مردم از اینها تنفر داشته باشند و به اینها ظنّ بد ببرند. مثلًا شخص شراب نمى‏خورد ولى تظاهر به شرابخوارى مى‏کرد، شیشه شراب را با خودش این طرف و آن طرف مى‏برد و در خانه شیشه شراب مى‏گذاشت ولى شراب نمى‏خورد که مردم بگویند او شرابخوار است، یا نماز مى‏خواند ولى نماز را همیشه طورى مى‏خواند که احدى نفهمد، تا مردم بگویند او نماز نمى‏خواند.

در مشهد یک کسى بوده به نام ادیب نیشابورى. بعد از او کس دیگرى به نام ادیب ثانى بوده که الآن هم هست. ... این دو نفر، هم آن ادیب و هم این ادیب، کوششى داشتند بر ضد ریاکاران، یعنى اعمالى بر ضد ریاکاران انجام مى‏دادند. ریاکاران تظاهر مى‏کنند به عبادت و عبادت نمى‏کنند، اینها بعکس تظاهر مى‏کردند به اینکه ما عبادت نمى‏کنیم ولى در سرّ السّر عبادت مى‏کردند. ....البته این یک مقدارى هم عکس العمل ریاکارى ریاکاران است. شعرایى مثل حافظ نیز که در قسمتى از تعبیرات خود دم از رندى و قلّاشى مى‏زنند، یعنى همان تظاهر کردن بر ضد آنچه که ریاکاران تظاهر مى‏کنند. (این حرفها را آقای مطهری گفته‌اند در تعلیم و تربیت در اسلام.)

معتقدم روزگار ما روزگاری است که روش ملامتیه اوج گرفته است. بسیارند اهل ایمان که فقط برای این که در صف اهل ایمان شمرده نشوند از ظاهر بریده‌اند و گاه حتی ظاهر غلط اندازی دارند. این جماعت از ریا و سالوس گریزانند و در باطن دین‌دار و دین ورز.(نمونه بارزش بدحجاب‌های اهل نماز و روزه و مستحبات).
 گمانم این است که این آسیب آسیب هر جامعه دینی است که حاکمانش در پی اجرای دین باشند. مشکل من همین جاست که نه از اجرای دین می‌توان گذشت و نه می‌توان با حاکم کردن دین خلائق را از دین رماند. ادامه این روند منجر به از بین رفتن ظواهر دینی می‌شود و این البته نتیجه خوبی نیست. (دلایلش بماند برای شاید وقتی دیگر)

تصورم این است که اینجا وظیفه دینداران و مبلغان دین آن است که میان مسجد و میخانه راهی پیدا کنند. و تبیین کنند که دین، نه آن است که اهل ریا می‌فروشند، که در این بازار جنس قلب فراوان است. نجات شریعت یکی از وظایف امروز ماست. چنین مسلمانی از هر دو سوی میدان هدف تیر طعنه خواهد بود ولی اهل ایمان آنان‌اند که یجاهدون فی سبیل الله و لایخافون لومة لائم

 نجات دین از دست ‌دین‌داران به قصد نجات جمع کثیری که زلال هدایت می‌جویند و در نزد بسیاری از اهل دین چیزی نمی‌یابند که سیرابشان کند. البته که این به تعبیر من، مجاهدت، مستلزم دادن هزینه‌های فراوانی است.

به گفته حافظ شیراز:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافرییست رنجیدن

پ ن: تجربه کرده‌ام وقتی به ذهنم زد باید بنویسم وگرنه نمی‌ نویسم. از این پست راضی نیستم زیاد. ولی اگر نمی‌نوشتم دیگه نمی‌نوشتم.