سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک نکته از یک روانشناس

یک روز صبح که بیکار بودم و حتی لزومی نداشت که به چیزی فکر کنم‍، ساکت نشستم و به قول معروف با خودم خلوت کردم. متوجه دو موضوع شدم: اول اینکه ساعت دیواری تیک تیک می‏کرد و دیگر اینکه اجاق دیواری داشت گرم می‏شد. ذهنم را آزاد گذاشتم و متوجه شدم که هر چه را که دارم یک هدیه است. من هدیه زمان را دارم و هدیه منابع طبیعی را. هیچ کاری نکرده‏ بودم که سزاوار این همه موهبت باشم. حتی خودم را هم به دنیا نیاورده بودم. وقتی متوجه شدم که من، انسانی با نام و زندگی منجصر به فرد فقط به دلیل یک عمل ساده به جهان هستی پا گذاشته‏ام‍، حیرت کردم. در این لحظه بود که عمیقاً احساس کردم عبادت یعنی چه. نه آمدنم به این دنیا به خودم بود و نه در رفتنم اختیاری دارم. زندگی یک هدیه است. وقتی یک نفر به شما هدیه‏ای می‏دهد چه می‏کنید؟ می‏گویید: «متشکرم» من هم همین را گفتم. آن روز با همه روز‏های زندگی‏ام تفاوت داشت. (ماندن در وضعیت آخر، ص 355 – 356)

پ ن: مشهد بودم. جای شما خالی. کتاب ماندن در وضعیت آخر را که قبلا معرفی کرده بودم تمام کردم. نوشته: امی ب. هریس و تامس آ. هریس. ترجمه اسماعیل فصیح.


قانون مشتی‏گری

سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بار فروش‌ها رو تیر کنم. آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرف‌های شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه‌ی حضرت زهرا (س)در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی‌شناسم؛ اما با او در نمی‌افتم.

عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه ده تا پانزده سال زندان دادند.

بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت:‌محمد باقری، حاج علی نوری، اعلی حضرت، با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده.

اینها رو گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت:این حرف‌ها رو برای ننه‌ات بزن یک بار گفتم باز هم می‌گم؛ من با بچه‌ی حضرت زهرا در نمی‌افتم.

فردا شب صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می‌برندشان برای اعدام. وقتی می‌رفتن طیب زد به میله‌ی سلول من و گفت: «محمد آقا اگر یک روز خمینی رو دیدی سلام منو بهش برسون و بگو؛ خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند؛ ما ندیده شما رو خریدیم.

پ ن: بریده‌ای از کتاب «کوچه نقاش‌ها»، خاطرات سید ابوالفضل کاظمی. که این بخش را از زبان محمد باقری معروف به محمد عروس درباره طیب حاج رضایی و دستگیری‌اش بعد از 15 خرداد 1342 تعریف کرده است. من تو سایت فردا خوندم.


دور نمای یک آخوند

بیست سال پیش به من فرمودی:  "رضا! آخوند دورنماش خوب است. به من نزدیک نشو که همین خرده‌دینی را هم که داری از دست می‌دهی..."

صبح  جمعه بعد از نماز نشستم پای اینترنت و سر از نوشته امیرخانی درباره مرحوم آیت الله سید علی هاشمی گلپایگانی درآوردم. قبلا چیزهایی درباره این مرد از دوستان شنیده بودم. ولی جمله ای که امیرخانی نوشته آتش زیر خاکستر وجودم را شعله ور کرد. چه مردی بوده این مرد! این جمله می تواند خودش دورنمایی از یک آخوند کامل باشد. خیلی باید بزرگ باشی که این جمله را بگویی. نمی دانم آیا هر کسی که این جمله را بخواند احساس مرا پیدا خواهد کرد یا نه؟ ولی فکر می کنم اگر به قول اخوان ثالث اندک شرری در دل یک طلبه باقی باشد آتش می گیرد.
هر چه کردم که ننویسمش نشد. اول فقط لینکش را توی پیوندهای روزانه گذاشتم ولی باز دلم راضی نشد. نوشتمش هم به پاس احترام این مرد بزرگ و هم برای دل خودم.


این شهدای اعصاب خرد کن!

خاک‌های نرم کوشک را خواندم. چاپ یکصد و هفدهم. خاطرات شهید عبدالحسین برونسی. این کتاب شاید به سبب تعریف رهبری انقلاب از آن خوب فروش کرده و خوب خوانده شده، هر چند به نظرم می‌توانست بهتر نوشته شود.
به هر حال بد نبود، یعنی خوب بود. تصویر و توصیفی پاره پاره از یک زندگی وظیفه محور. شخصیتی که استواری مثال زدنی دارد و این استقامت را در راه آنچه وظیفه می‌داند به کار می‌برد. با کسی تعارف ندارد. اهل توسل است خیلی جدی! بسیاری از مشکلات خودش و جنگ را با توسل حل کرده است. تحصیلاتی ندارد، شغلش بنایی است. معاونت و فرماندهی گروهان و گردان و تیپ را به ترتیب تجربه می‌کند و همه را بر اساس وظیفه. خانواده یا هر مفهوم دیگری در برابر وظیفه یا همان جنگ در درجه دوم اهمیت قرار دارد. بنا به وظیفه شرعی زندگی در روستا را رها می‌کند و به شهر می‌رود و  مبارز می‌شود و .... در نهایت حتی جنازه‌ای هم به یادگار نمی‌گذارد.

در این زمینه یعنی خاطرات و داستان زندگی شهداء کتاب‌های دیگری هم خوانده‌ام. شاید یکی از فایده‌های این سرگذشت‌نامه‌ها آشنایی با همین سبک زندگی است.  حتی اگر نخواهی الگو بگیری بدانی بد نیست که انسان‌هایی هستند که زندگی‌شان با زندگی ما متفاوت است.

موقع خواندن این کتاب داشتم فکر می‌کردم زیستن در کنار این افراد باید به شدت اعصاب خرد کن باشد. یعنی من اگر چنین دوست یا همسری داشتم نمی‌توانستم تحمل کنم. تا حرف بزنی تذکر می‌دهند که مواظب باش غیبت نشود. مواظب باش بیت المال را حیف و میل نکنی. برق را خاموش کن اسراف است. زندگی با همین وسایل کهنه هم می‌‌گذرد خیلی‌ها همین را هم ندارند. شام نان و ماست می‌خوریم و وووو .همین حس را هنگام مطالعه کتاب فضیلت‌های فراموش شده هم داشتم. زندگی مرحوم ملاعباس تربتی پدر مرحوم حسینعلی راشد.

ولی جالب آن‌جاست که اطرافیان از اینها بد نمی‌گویند حتی به گونه ای حرف نمی زنند که بفهمی دلخورند. حال یا اخلاق مرده پرست ما ایرانی‌هاست یا رعایت این رسم که پشت سر مرده حرف نمی‌زنند یا این که این افراد در کنار این همه سخت‌گیری، اخلاقی دارند که جبران همه چیز را می‌کند. شیفتگی اطرافیان شهید برونسی نسبت به او نشان‌گر همین نکته است که هر چند اعصابشان از دست این آدم خراب است ولی دوستش دارند چون او به همه احترام می‌گذارد و  به شدت متواضع است و دیگران را بر خودش ترجیح می‌دهد. چیزی که متاسفانه در بساط بسیاری از مذهبی‌ها کالای نایابی است. زیستن بر اساس وظیفه دشوار است و زیستن در کنار کسی که وظیفه محور است دشوارتر. تبریک اصلی از آن همسر چنین انسانی است.

 بماند! یکی دیگر از این کتابها و آدم ها، کتاب پرواز تا بی‌نهایت است. که هم خواندنی‌تر است و هم شخصیت کتاب یعنی خلبان شهید عباس بابایی بسیار جذاب‌‌تر و لااقل برای من دست نیافتنی‌تر است و در عین حال ملموس‌تر. تا مدت‌ها بعد از خواندن کتاب، خاطراتش را همه جا تعریف می‌کردم. و حالا هم گاه همین طورم ... کتاب را که بخوانی می‌فهمی زندگی می‌تواند شکل دیگری هم داشته باشد. و تو چقدر باری‌ به هر جهت زیسته‌ای تا به حال!


دلم می خواهد بنویسم ...

 

دلم می‌خواهد بنویسم، ولی نمی‌دانم چه؟ فقط دلم می خواهد کاغذی باشد و قلمی، و دلی که جاری که می شود... آه ... لعنت به این تکنولوژی که خودکار را به این کلیدهای منحوس تبدیل کرده است. ... لعنت به روزگار که این قدر تند می رود، ... لعنت به موسیقی که این قدر ناجور به مغز آدم می‌نشیند ... لعنت به ... لعنت به لعنت‌های امروزی که به درد خالی کردن حرص هم نمی‌خورند ... خسته‌ام! ...از این همه تکرار خسته‌ام ... دلم می‌خواهد بنویسم ... دلم نمی‌خواهد داد بزنم، فقط دلم می‌خواهد بنویسم ... و نوایی که آرام در جانم می‌خلد روحم را رها ‌سازد تا چند سطری خودم را رسوا کنم ...  مدت‌هاست ننوشته‌ام، ... شاید تمام شده‌ام که چیزی برای نوشتن ندارم. مگر هر کسی روزی تمام نمی‌شود؟... شاید بناست مثل همه آدم‌هایی که روزی مسخره‌شان می‌کردم، هر روز به مرگ نزدیک‌تر شوم و با روزمره‌گی و روزمرگی روزگارم را گام به گام به کام مرگ بفرستم ... مگر هر کسی روزی نمی‌میرد؟ ... دیگر شعر هم نمی‌‌خوانم ... شاید خاصیت نزدیک شدن به چهل سالگی است. یکی از دوستان روانشناسم می‌گفت آدم‌ها یکبار در چهل سالگی خودشان را بازسازی می‌کنند... نمی‌دانم ... از بس که درآورد غمت آه از من / ترسم که شود به کام بدخواه از من/ دردا که ز هجران تو ای جان جهان/ خون شد دلم و دلت نه آگاه از من. 

این صدای شهرام ناظری است ... و یاد سالهای دوری که شب‌های طولانی صدایش رفیق شب‌هایم بود و کاغذهایی که سیاه می‌کردم و سقفی که نهایت افق نگاهم بود و کلماتی که رهایشان می‌کردم ... دلم می‌خواهد بنویسم .... بیچاره دلم در غم بسیار افتاد / بسیار فتاده بود اندر غم عشق/ اما نه چنین زار که این بار افتاد...

چه می‌توان کرد با دلی که نه رهایت می‌کند و نه می‌توانی رهایش کنی... چاره درد آدمی این وقت‌ها فقط نوشتن است، نه بدان امید که کسی بخواند بل بدان امید که کسی نخواند و خودت در عالم تنهایی‌‌ات برای هر که می‌خواهی بخوانی و تکرار کنی ... دلم می‌‌خواهد بنویسم

پ ن: همین جوری!! آدم  است دیگر گاهی وقتها فوران می کند و سر می رود.