سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرز خوانی

یه مصاحبه درباره دیکتاتوری از منظر فلسفی، یه مطلب در مورد مستندهایی که درباره شهر نشینی ساخته شدند، مصاحبه سید سلمان علوی درباره علامه طباطبایی، مصاحبه با کریم مجتهدی درباره کربن و علامه طباطبایی، یه گفتگو درباره تحول در حوزه علمیه، یه مصاحبه درباره خرده فرهنگ‏ها در تهران، دو سه تا یادداشت متفرقه درباره گشت ارشاد و حضور خیابانی مردم، یه مطلب درباره نیهیلیسم در شعرهای شاملو، یه گزارش در مورد کتاب نخوانی ایرانیان، مصاحبه مفصل کردان درباره استیضاحش که تو دو تا مجله خوندم و کلی مطلب بی‏ارزش تو سایت‏های اینترنتی.

این حاصل دو روز زندگی منه که به دلیل تعطیلی حوزه‏ها (به خاطر دهه محرم) تونستم بخونم. هرز خوانی به تمام معنا! یعنی همون چیزی که همیشه عاشقش بودم و خسته نشدم. ولی چند سالیه به خاطر درس و کار نمی‏رسم. اصلا از تخصصی خوندن و همه وقت رو صرف یه رشته کردن خوشم نمیاد ولی گرفتارشم. هیچ لذتی نداره.

 وقتی با عقلم می‏سنجم و بارها هم بهش فکر کردم دیدم که هرز خوانی همون طور که یکی از دوستانم میگه نوعی پاسخ دادن به هوای نفسه، هم لذت داره هم آثار اجتماعی، چون تو هر زمینه‏ای حرف داری بزنی و یه عده رو دور خودت جمع کنی. به خصوص اگه مثل من طلبه باشی که همه بگن ما اصلا فکر نمی‏کردیم شما هم اهل این چیزا باشی.( چه کیفی داره!). اما راه درست درس خوندنه که عذاب آوره. فرقی هم نمی‏کنه رشته مورد علاقه‏ام رو بخونم یا چیز دیگه. همین که اسمش شد درس و تکلیف ازش بیزار میشم. همه علاقه‏ام کلام و اعتقاداته ولی اون موقع هم که کلاس این درس‏ها رو می‏رفتم سر کلاس چیزای دیگه مطالعه می‏کردم. بماند. شما از این کارها نکنید یا لااقل براش وقت تعریف شده بذارید و اصل رو رشته تخصصی بدونید و عمیق بخونید.

بنا نبود نصیحت بنویسم. ولی شد. ببخشید.


من و تواضع آقای مصباح!

در روایات آمده است تواضع نعمتی است که کسی به آن حسادت نمی‌کند.

من با آقای مصباح یزدی خیلی رابطه خوشی ندارم و چندان روش رفتاری ایشان را نمی‌پسندم. بماند که با برخی نظریات ایشان هم مخالفم جدی!.

چند سال پیش فیلمی پخش شد از دیدار رهبری با آقای مصباح در منزل ایشان در قم، آقای مصباح تلاش کرد دست رهبری را ببوسد و بعد که رهبری مانع شدند، ?قای مصباح رفت که پاهای ایشان را ببوسد و ...  من که دیدم خیلی عصبانی شدم.

مدتی بعد که کلاس اسفار می‌رفتم در موسسه امام خمینی یا همان موسسه آقای مصباح و استادم آقای فیاضی بودند، در نمایشگاه عکسی که از سفر آقای مصباح به بحرین زده بودند عکسی دیدم که آنجا هم ایشان دست یکی از علمای بحرین را می‌بوسید. امروز در سایت مهر هم عکس دیگری دیدم که باز آقای مصباح دست یکی از علمای تهران را می‌بوسید. معلوم شد که این جزو خصایص رفتاری ایشان است. از یکی از ارادتمندان ایشان پرسیدم گفت آقای مصباح از این کارها می‌کند. به هر حال کم آوردم. من خودم از خودم خیلی بعید می‌دانم که چنین کاری بکنم به خصوص اگر موقعیتی علمی و اجتماعی مثل آقای مصباح داشته باشم. یاد حدیثی افتادم که اول نوشتم و به نوعی از نظری که در این مورد نسبت به آقای مصباح داشتم پشیمان شدم. تواضع این مرد باعث شد این نوشته را بنویسم تا معلوم شود که تواضع نعمتی است که کسی به آن حسادت نمی‌کند.


آرزوی کوچک روزهای دور

خیلی سال پیش که ماشین اینقدر زیاد نبود ولی نوشتن پشت ماشین‌ها خیلی مرسوم بود(مثل حالا) من هم فکر می‌کردم اگه ماشین داشتم پشتش چی می‌نوشتم؟ یه مدت تو فکرای خودم می‌گفتم اگه یه مینی‌بوس داشتم (آخه شعر پشت شیشه عقبش خیلی جلوه داره) می‌نوشتم یا «غایة‌ آمال العارفین»
بعدها که به لطف کاست در گلستانه با سهراب (غریبه نیست همون سپهری معروف) آّشنا شدم، دلم می‌خواست پشت ماشینم بنویسم «دورها آوایی است که مرا می‌خواند» یا این که «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد» یا این جمله که «بوی هجرت می‌آید ... بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست» یه مدت هم می‌گفتم که «باید امشب بروم .. چه کسی بود صدا زد سهراب» ولی همیشه بین دو جمله اول مردد بودم. البته با تمایل بیشتری به این که:

دورها آوایی است که مرا می‌خواند...


علامه‏ها

امروز که 25 آبان است و دیروز که 24 آبان بود سالروز درگذشت دو عالم علامه بود. علامه محمد تقی جعفری و علامه سید محمد حسین طباطبایی. فوت علامه طباطبایی یادم نیست هشت ساله بوده‌ام. در سال 60 ولی علامه جعفری که فوت کرد در سال 1377 به سختی مانع اشکهایم شدم تا در جمع گریه نکنم. طباطبایی برایم آنقدر بزرگ است که پاسخ هر سوالی را از او می‌جویم. ناخودآگاه احساس می‌کنم وقتی علامه چیزی می‌گوید قدرت نقد ندارم و خودبخود شده‌م مقلد ایشان. چیز خوبی نییست ولی حاکی از عظمت یک مرد است که نه من! بلکه اساتید بزرگ من نیز بدان معترفند. موسسه‌ای که در آن درس می‌خوانم روزگاری منزل مسکونی علامه طباطبایی بوده است. شعرهای نابی دارد و عجیب این که بعضی از آن‌‌ها فارسی سره است و هیچ عربی ندارد مثل همان شعر معروف کیش مهر. واقعا در مکتب علامه پرستش به مستی است. یک شعر نیمه تمام هم دارد که به نوعی بیانگر مکتب فکری ایشان است؛

 
یکی روستا دختری ماه‌رو
همی رفت دوش و به دوشش سبو
سبوی خود از آب پر کرده بود
همی داشت با خویش ای گفتگو
.....
به پاسخ درم گفت و زد پوزخند
اگر آب میخواهی از جو بجو!

دو سه تا لینک در معرفی ایشان می‌گذارم هوس کردید، ببیند: زندگی نامه، احیاگر فلسفه، حکمت و تفسیر، استاد عصر استادان، و تصاویری از ایشان 1 2 3 4

و اما علامه جعفری که با آن لهجه غلیظ ترکی بسیاری را به خنده وامیداشت وقتی سخن می‌گفت مخاطبان خود را متحیر می‌کرد. یک بار دیده بودمش. جلد اول تفسیر نهج البلاغه‌اش دایرة المعارفی است از موضوعی به نام انسان. من همیشه از ایشان با نام فیلسوف انسان تعبیر می‌کنم. تواضعی عجیب داشت فراتر از باور. تفسیر و نقد مثنوی‌اش هم بیانگر گستره دانش ایشان است. در کتاب ابن سینای زمان خواندم که خودشان گفته‌ بودند یک بار دانشجویی تقاضا کرد شعری را که برایم گفته بود در جمع دانشگاهیان بخواند. نتوانستم دلش را بشکنم گفتم بخوان ولی متوسل شدم. یادم هست وقتی این خاطره را می‌خواندم تا لحظاتی مات و مبهوت ماندم و واقعا گیج شده بودم. زیرا ایشان از خدا خواسته بودند که چیزی نشنوند و بعد هم گفتند خدا شاهد است حتی یک کلمه از شعر او را نشنیدم. این هم یک معرفی کوتاه از علامه محمد تقی جعفری.

به این دو شخصیت علاقه وافری دارم، غرضم عرض ارادت به این دو بزرگوار بود.


تفسیر عاشقانه

چندین سال پیش با دوستانم جلسه تفسیری داشتیم که یادش به خیر! 

در تفسیر سوره همزه رسیدیم به آیه نار الله الموقدة التی تطلع علی الافئدة  که درباره آتش

جهنم است و می‏فرماید آتشی است که خدا برافروخته و بر دلها می‏رسد.

یکی از دوستان لطیفه‏ای عارفانه تعریف کرد که از بزرگی پرسیدند ما العشق؟ عشق چیست؟

 جواب داد نار الله الموقدة التی تطلع علی الافئدة

آتشی است خدایی که به دلها می‏رسد.

تا چند روز راه می‏رفتم و تکرار می‏کردم که:

                                                        نار الله الموقدة التی تطلع علی الافئدة.

 

 

 


بوسه یک زن بر چهره خدا

اخلاق بدی دارم. وقتی همه دنبال چیزی می‌روند من نمی‌روم. برای همین هم در برخی مسائل از بقیه مردم عقب می‌مانم. مثلا وقتی فیلمی اسم در می کند و مشهور می‌شود من آن را نمی‌بینم تا آب‌ها از آسیاب بیافتد و سر وصداها بخوابد. فیلم مارمولک و اخراجی‌ها و کتاب بامداد خمار و ... همه مشمول همین ماجرا شدند. یکی دو سال پیش هم صحبت کتاب مصطفی مستور شد، «روی ماه خداوند را ببوس» و گفتند که چند چاپ خورده و خیلی مشهور است، و همین باعث شد که انگیزه من برای خواندن این کتاب از دست برود.

 گذشت تا یکی دو هفته پیش که در حاشیه درس فقه صحبت همین کتاب شد و یکی از دوستان کتاب را داد که بخوانم و خواندم. با بی میلی شروع کردم به خواندن ولی به صفحه دوم و سوم نرسیده فهمیدم که این بار را اشتباه کرده‌ام و کلی به خودم بد گفتم که چرا تا حالا این کتاب را نخوانده‌ام. کتاب به خانه نرسید و توی اتوبوس واحد و پشت در خانه تمام شد.(کلید نداشتم مجبور شدم همان‌جا در کفش کن بنشینم، کفش کن ما کلاً بیرون از خانه است). قصه‌ای قوی و گیرا خواندم و لذت بردم. وقتی نویسنده صاحب صدای روی پیغام‌گیر تلفن را معرفی می‌کند، کلی حال می‌کنی و وقتی می‌فهمی که ساختمان محل خودکشی کجا بوده است، نویسنده را غرق در تحسین می‌کنی.

جسارت خاصی می‌خواهد درباره این موضوع (اثبات خدا) نوشتن. تا دو سه روز هر جا رفتم درباره‌اش حرف زدم و به چند نفر گفتم بخوانند و بنا گذاشتم که بخرم و داشته باشم.

 موقع خواندن کتاب یاد حمید هامون افتادم. همان خسرو شکیبایی محبوب اوائل دهه هفتاد. سرگشتگی یونس این قصه مثل دربدری هامون بود و مثل فیلم‌های مهرجویی نام آن‌که آدم‌ها را از حیرت نجات می‌دهد علی است. علی عابدینی در هامون و داداش علی در پری. دغدغه هامون عشق و ایمان ابراهیم بود و دغدغه بخشی از این کتاب صحبت خدا با موسی. حمید هامون هم با زنش درگیری داشت یونس این قصه هم دارد. هامون هم خودش را غرق کرد، پارسای این قصه هم خودش را از بلندی به زمین انداخت.

 به هر حال این که خدا چیست و کجاست و اگر هست پس این همه درد سر برای چیست؟ و چرا صدای بعضی را نمی‌شنود؟ سوالی است که جواب می‌خواهد و مستور تلاش کرده جواب بدهد، که البته برای من که دانشجوی کلام اسلامی هستم پاسخی روش‌مند ارائه نداد. پاسخ این کتاب راه حلی است ایمان‌گرایانه و یا به قولی فیدئیستی که بیشتر در کلام مسیحی باید آن را جست.

ریشه‌های تفکر نویسنده را آن‌جا که یک دکترای فیزیک جستجو گر را به خود کشی می‏کشاند می‌توان شناخت. دانشمندی که تلاش می‌کند با روش و استدلال ریاضی حقایق عالم را تحلیل کند و نویسنده عجب در مقابل یک دختر خانم (بخوانید عشق) سوسکش می‌کند. مصطفی مستور قشنگ نوشته ولی فکر می‌کنم روش امثال من طلبه‌ را با روش آن فیزیکدان یک کاسه کرده و آرد هر دو را بیخته و الک استدلال را آویخته که پای استدلالیان چوبین بود. ناگفته نماند که با نگاهی خوش‌بینانه می‌توان گفت که نگاه مصطفی مستور در این کتاب به «فطرت» دوخته شده است. شاید هم قصدش همین بوده.

 ولی مگر می‌توان در یک کتاب قصه و برای چند نفر که سرگردان و آویزان‌اند، استدلال کرد و صغرا کبرا بافت. روشن است که نه! باید مثل یکی از شخصیت‌های حاشیه این قصه(زنی شاید هرجایی)،‌انسان‌ها را وادار کرد که روی ماه خداوند را ببوسند! هر چند که نخواسته باشند و باور نکنند که خدایی هست.

این کتاب خواندنی است.


عجیبه ولی واقعیت داره!

در آبادان بودم، در یکی از هتل‌هایی که در زمان جنگ یکی از مراکز فرماندهی بوده. رفته بودم تا برای یکی از داستان‌هایی که می‌خواستم بنویسم، تحقیق کنم و جاهایی را ببینم. روز دوم یا شاید سوم بود که چند نفراز کسانی را که از زمان جنگ می‌شناختم، دیدم. یکی از آن‌ها، از فرماندهان جنگ 8 ساله بود. در سرسرای هتل همدیگر را دیدیم و خیلی زود بحث کشیده شد به روزهای جنگ و او خنده خنده پرسید امشب کجایی و بعد دعوتم کرد به یک ضیافت.او درباره آن چیزی نگفت و من هم بیشتر نپرسیدم.
هوا تاریک شده بود و من تازه از بیابان‌گردی برگشته بودم هتل که آمدند دنبالم. لباس عوض کردم و رفتم پایین. دریکی از سالن‌‌های کوچک، 3 نفر دور میز نشسته بودند؛ آرام و ساکت. فرمانده، آن دو نفر را معرفی کرد؛ ایشان فرمانده لشکر یکم عراق در عملیات فتح المبین هستند.
پیر ژنرالی بود قدبلند، سیه چرده، با پیشانی چروک که همان‌طور نشسته، به عصای دسته اطلسی خود تکیه داده بود. آن دیگری مترجم بود.
سر میز نشستم و پیشخدمت‌ها آرام و با طمأنینه، شروع کردند به چیدن میز شام. اما من بی‌توجه به آ‌ن‌ها، هیجان زده از دیدار 2 فرمانده‌ای که سال‌ها رودرروی هم جنگیده و حالا سر میز شام روبه روی هم بودند، محو تماشا بودم. اول از چگونگی شروع جنگ گفتند و صحبتشان کشیده شد به عملیات فتح‌المبین در شرق دزفول. ژنرال عراقی در حالی که دستمال سفید را جلوی پیراهنش آویزان می‌کرد، گفت که به خاطر اهمیت منطقه شرق دزفول و ارتفاعات رادار، صدام حسین شخصاً او و لشکرش را مأمور کرده بود که در منطقه جلوی ایرانی‌ها بجنگد، بعد ساکت شد چشم دوخت به فرمانده ایرانی و من برق غرور را در چشم‌هایش دیدم.
دلم نمی‌خواست در جنگ در سر میز شام «ما» مغلوب شویم و در ادامه صحبت‌ها که گاه فرمانده عراقی از چگونگی شیوه نبرد و هدایت نیروهایش می‌گفت و می‌گفت که چگونه‌ نیروهای شما را تار و مار کردم، تمام نگاهم به فرمانده ایرانی بود تا او هم چیزی رو کند اما انگار چنین نبود. 2فرمانده، آرام با قاشق و چنگال بازی می‌کردند اما می‌دیدم که هنوز هم در حال زورآزمایی هستند و گاه این یکی دیگری را عقب می‌راند و گاه دیگری پیش می‌رفت و آن یکی عقب می‌نشست.
به گمانم 2 ساعتی این غذا خوردن طول کشیده بود و دو طرف داشتند از نفس می‌افتادند که فرمانده ایرانی در آمد که در نیمه دوم اسفند 1360، یکی از فرماندهان رده گردان شما که مأمور جنگیدن در تپه سبز – در غرب شوش و رودخانه کرخه- بود کشته شد. ژنرال عراقی در حالی که انگشت اشاره‌اش را تکان تکان می‌داد، گفت بله،‌بله، او فرمانده شجاعی بود که با گلوله خمپاره‌ نیروهای شما کشته شد.

فرمانده ایرانی گفت: « و شما بلافاصله یکی دیگر را به جانشینی او انتخاب کردید و اتفاقاً خودت برای معرفی او به نیروهایش، به غرب شوش و تپه سبز آمدی».
فرمانده عراقی که انگار تعجب کرده بود این‌ها را از کجا می داند، سر تکان داد و گفت: «بله خودم آمدم. آمدم تا به نیروهایم روحیه بدهم و آن‌ها را به جنگ تشویق کنم ...».
اینجا بود که فرمانده ایرانی، قاشق و چنگالش را زمین گذاشت و آرام گفت: «خودم تو را دیدم که آمدی، با یک نفر بر زرهی ساخت شوروی».
ژنرال عراقی لحظه‌ای جا خورد. خواست چیزی بگوید اما فرمانده ایرانی بلافاصله پرسید:« حسن باقری را می‌شناختی»؟
ژنرال عراقی تندی گفت:« بله... بله فرمانده زیرک و لایقی بود. او 2سال اول جنگ را برای شما پیش برد و شانس آوردیم که او را خیلی زود از دست دادید».
فرمانده ایرانی ادامه داد:« او مرا فرستاد تا مواظب باشم نیروهای بی‌تجربه ما به سوی تو شلیک نکنند».
فرمانده عراقی هاج و واج مانده بود. تعجب من هم کمتر از او نبود. فرمانده ایرانی مکثی کرد و ادامه داد:« ما می‌خواستیم در غرب دزفول عملیات کنیم و شما را از خاک کشورمان عقب برانیم. همه چیز آماده بود. حسن باقری لحظه به لحظه حرکت نیروهای شما را دنبال می‌‌کرد و از طریق خبرچین‌ها و شنود بی‌سیم‌ها می‌دانست که قرار است بیایی تپه سبز. مرا به قرارگاه فرماندهی‌اش فراخواند و درباره تو صحبت کرد. گفت فرمانده لشکر یکم عراق فرمانده نالایق و ترسویی است و باید کاری کنیم تا این چند روزه هم به او آسیبی نرسد یا او را عوض نکنند که معلوم نیست جانشین او چه کسی باشد به همین خاطر، گفت برو تپه سبز و هدایت آتش نیروهای خودی را به دست بگیر تا فرمانده لشکر یک به سلامت بیاید و برگردد. آن روز از صبح که وارد خط مقدم خودتان شدی، من تو را زیر نظر داشتم تا وقتی که برگشتی و من خبر سلامتی‌ات را به فرمانده‌ام حسن باقری دادم».
ضیافت بی هیچ گفت‌وگوی اضافه‌ای پایان یافت.

خاطره از احمد دهقان نویسنده جنگ.
در داستان همشهری، کتاب سوم. 


جملاتی از بهار نیکان

اوائل تابستان کتابی خریدم با عنوان نکته چینی‌ها از ادب عربی که مجموعه‌ مقاله‌ای است از علیرضا ذکاوتی قراگوزلو، محقق همشهریمان، در بخشی از آن با عنوان "بهار نیکان" به معرفی کتاب ربیع الابرار زمشخری عالم اهل سنت پرداخته و جملاتی از آن را هم نقل کرده است. من هم چند شاخه از دسته گل بهاری ایشان را به شما تقدیم می‌کنم؛

 دو مرد بر سر قصری اختلاف داشتند، خدا خشتی از آن خانه را به گفتار آورد که گفت: بدانید که من انسانی چون شما بودم و سپس هزار سال خاک پوسیده بودم، سپس سیصد سال کوزه، دوباره شکسته شدم و خاک شدم و اکنون سیصد سال است که آن خاک خشت شده و در گوشه این خانه است، پس شرم کنید از اینکه با هم بستیزید.

از کلام صوفیه است که با خدا بنشین و اگر نتوانی با کسی بنشین که با خدا می‌نشیند تا از برکات او به تو هم برسد.

عمر بن عبدالعزیز به پدرش گفت که تو به وقت خطبه گفتن نیک روان سخن می‌رانی اما چون سخن از علی به میان می‌آید تنت می‌لرزد و رنگت می‌پرد و کلامت بریده بریده می‌شود. پدرش جواب داد: حال که به این نکته پی برده‌ای بدان که از این خران، اگر آن‌چه ما درباره علی(ع) می‌دانیم بدانند، دو تن پیروی ما نمی‌کند.

از یحیی بن معاذ نقل است که گفت: اگر خدا مرا مأمور تقسیم عذاب کند، عاشقان را عذاب نمی‌کنم.

عیسی(ع) برای بنی اسرائیل موعظه می‌کرد، جامه دریدند. فرمود: جامه‌ها را چه گناه؟ دلهایتان را سرزنش کنید.

نزد ابن شبرمه قاضی راجع به نخلستانی شهادت دادند. پرسید چند نخل دارد؟ ندانستند. شهادت شهود را رد کرد. یکی از شهودان گفت: خود تو که سی سال است در این مسجد قضاوت می‌کنی بگو چند ستون دارد؟ ندانست.

مردی به فیلسوفی گفت: تو چقدر فقیری! جواب داد: اگر معنی فقر می‌دانستی غصه خودت را می‌خوردی!

علی(ع) فرمود: زبان درنده‌ای است که اگر رها باشد به دندان می‌گزد.