سفارش تبلیغ
صبا ویژن

واقعا خدا با ماست؟

روز عاشورا چند سالی است که اگر قم باشم برای روضه به دفتر استادم آیت الله شبیری زنجانی می‌روم. امسال یکی از سخنرانان تحلیل جالبی از حرکت بنی امیه برای تخریب شخصیت امام حسین(ع) ارائه داد. و می‌گفت دستگاه بنی امیه همه جور کاری کردند تا نشان دهند که امام از دین خارج شده و خودشان را در این نزاع بر حق جلوه دهند. از شعارهای و نمادها و رفتارهای دینی استفاده کردند. عمر سعد سپاه خود را لشگر خدا نامید و بعد از شهادت هر یک از یاران امام تکبیر می‌گفتند و ... . عبیدالله و یزید بعد از این ماجرا پیروزی خود را ناشی از نصرت خدا دانستند. و .... که بماند. در سپاه امام هم که روشن است همه انگیزه‌ها الهی است.

همین داستان در جاهای دیگر تاریخ هم خود را نشان می‌دهد که دو سوی یک ماجرا به یک حقیقت استناد می‌جویند. ابن ملجم هم با قصد قربت و با انگیزه خلاص کردن امت اسلامی از دست امیر المومنین(ع) شمشیرش را فرود آورد. در سریال مختارنامه هم میرباقری تلاش زیادی کرده بود تا در نزاع زبیریان و امویان و توابین و لشگر مختار همین را نشان دهد. هم مصعب برای خدا می‌جنگید هم مختار! هم زبیریان داعیه برافراشتن پرچم الهی را داشتند هم امویان وهم شیعیان. و این ماجرا ادامه دارد....

قبلا هم در یک پست نوشته بودم که یکی از اساتیدم می‌گفتند که در انتخابات سال 84 دو نفر از دوستانم را دیدم که یکی سه روز روزه نذر کرده بودکه هاشمی رأی بیاورد و دیگری همین نذر را برای این کرده بود که هاشمی رأی نیاورد.

اسدالله علم از شاه نقل می‌کند که شاه می‌گفت من یقین کرده‌ام که خدا با من است. زیرا همه دشمنانم را از سر راهم برداشته است. مثل تیمور بختیار و مصدق و (امام) خمینی. ما هم که روشن است که با تأییدات الهی در سال 57 و حوادث بعد از آن پیروز شدیم.

 این بی‌طرفی ظاهری که در سایر سنن الهی نیز خود را نشان می‌دهد مساله مهمی است که در باب شناخت فعل الهی مدتی است مورد توجه قرار داده‌ام. مثلا وقتی مصیبت می‌بینیم امتحان است یا ارتقاء درجه یا کفاره گناه یا نتیجه عوامل طبیعی است و اصلا ربطی به خدا ندارد؟ اگر رزق و روزی ما زیاد شد نشانه کرامت ما نزد خداست یا نشانه آن است که خدا ما را رها کرده است؟ از کجا می‌توان فهمید خدا با کدام طرف است. پیروزی نشانه امداد الهی است یا شکست؟ حتما اگر ما پیروز شدیم همین پیروزی نشانه آن است که خدا با ماست و اگر طرف مقابل پیروز شد نشانه این است که خدا تصمیم گرفته به آنها مهلت دهد تا در قیامت عذابشان را بیشتر کند!؟

نگاهی به این ماجراها نشان می‌دهد که باید در استفاده از نشانه‌های مذهبی کمی احتیاط کرد. به نظر می رسد خدا بنا دارد در این جنگ‌ها حالاحالاها بی‌طرف بماند. یک بی‌طرفی آزار دهنده و سردرگم کننده که باعث می‌شود هر کسی از ظن خود یار خدا بشود. و هر طائفه ای خدا را طرف تیم خودش بداند. 
روشن است که من با این عقاید مشکلی ندارم و امداد ونصرت الهی و نیز امهال و استدراج جزو سنت‌ها و وعده‌های الهی در قرآن است. ولی اشکال کار در تحلیل‌ها و نتیجه گیری‌های پسینی است. این رویه وقتی فراگیر شود تبدیل می‌‌شود به چیزی مثل جریده وزین کیهان و برخی برنامه‌های رسانه ملی. و آنوقت رأی مردم می‌شود نشانه تایید الهی از ما و حزب و گروه ما. ظاهرا باید دقت بیشتری کنیم. و در مصرف این نشانه ها به نفع خود کمی صرفه جوئی کنیم. فعل خدا زبان ندارد. این ماییم که بر تن آن لباسی مطابق خواسته‌ها و باورهایمان می‌پوشانیم. حق و باطل بودن عقاید و افعال ما با میزان دیگری باید مشخص شود.

پ ن: هر چند از مثال های سیاسی استفاده کرده ام ولی منظورم نوشتن مطلب سیاسی نیست. بیشتر دوست دارم به جنبه های فردی این آسیب در زندگی خودمان توجه کنیم.


رمزگشایی از یک بوسه

و راجع به شرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آن جناب به خدمت باب و بر سبیل تمثیل گوید:

..........

وقتی از داننده‌ای کردم سوال
که مرا آگه کن ای دانای حال

با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر زمیدان از چه بود؟

اینکه می‌گویند بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب

گر درین رازی است ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز

گفت:........
................

اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه

کای پدر جان از عطش افسرده‌ام
می‌ندانم زنده‌ام یا مرده‌ام

این عطش رمزست و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است

دید شاه دین که سلطان هدا است
اکبر خود را که لبریز خداست

عشق پاکش را بنای سرکشی است
آب و خاکش را هوای آتشی است

شورش صهبای عشقش در سر است
مستیش از دیگران افزونتر است

اینک از مجلس جدایی می‌کند
فاش دعوی خدایی می‌کند

مغز بر خود می‌‌شکافت پوست را
فاش می‌سازد حدیث دوست را

پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد

مهر آن لبهای گوهر پاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد

(هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند)

 پ ن: گنجینه اسرار عمان سامانی. تصورش را هم نمیکردم اینقدر زیبا باشد


این سه برادر!

از وقتی تصمیم گرفتم بخوانمش تا شروع کردم شاید چهارسالی طول کشید ولی خواندنش خیلی وقت نگرفت. از این که زودتر نخواندمش پشیمانم. برادران کارامازوف را می‌گویم.

یک رمان کاملا مذهبی. کلاسیک. پرکشش و خواندنی. و بر خلاف قمار باز و خاطرات خانه اموات دارای حوادث متعدد. اسکلت داستان را زندگی سه برادر با سه باور شکل می‌دهد. آلیوشای مذهبی و معتقد، ایوان غیر مذهبی و لادین، و بالاخره دیمتری دیندار ولی نه چندان درستکار. ماجراهای این سه با پدرشان فئودور که در نیمه پایانی داستان به قتل می‌رسد و دو زن به نام‌های کاترینا و گروشنکا که دو سر مثلث‌های عشقی هستند قصه‌های اصلی این رمان طولانی‌اند. در ضمن این ماجراهاست که شخصیت‌های اصلی داستان خود را نشان می دهند.

داستایوفسکی که ظاهرا هنر عمده‌اش روانشناسی است با نقب زدن به درون شخصیت‌ها و حکایت نفسانیات آن‌ها انبوهی از اطلاعات انسان‌شناسی ارائه می‌دهد. وقتی که کتاب تمام شد احساس می‌کنید انسان، انسان اینجا اکنون و پیچیدگی های او را بهتر می‌شناسید. عشق در صورت‌های مختلف آن برایتان تعریف می‌شود.

نویسنده ضمن گفتگوها مذهب مورد علاقه‌‌اش را تبیین می‌کند و جایگاه رنج در مسیحیت را به خوبی به تصویر می‌کشد. انتقاداتش به روحانیت و کلیسا را فرو گذار نمی‌کند. از زبان ایوان هر چه می‌تواند به باورهای مسیحی می‌تازد و از زبان آلیوشا و البته پیر صومعه دفاع می‌کند. در فصل به یاد ماندنی مفتش بزرگ نزاع نان و آزادی را زنده می‌کند و به یادتان می‌آورد که حقایق فراوانی هست که غافل مانده‌اند. و چقدر زیبا آزادی و مسیح را به هم پیوند می‌دهد و البته بردگی و کلیسا را.

کشمکش دادستان و وکیل مدافع در دادگاه محاکمه میتیا آنقدر جذاب بود که تا تمامش نکردم نتوانستم بخوابم. این بخش را که می‌خوانی با خودت می‌گویی اگر قرار بود داستایوفسکی رمان جنائی پلیسی بنویسد چه می‌کرد؟!.

گفتگوی شیطان و ایوان هم از فصل‌‌هایی است که عمق باور مذهبی نویسنده و  نیز جایگاه شر در تفکر مسیحی را به خوبی نشان می‌دهد. و البته باز هم معلوم نیست که شیطان کدام و انسان کدام است.

نقل زندگی کشیش‌ها و راهبان و ساکنان صومعه‌ بهانه خوبی است برای شکل دادن یک ماجرای دینی و دفاع از باور مذهبی بدون آن که خواننده احساس کند که یک مانیفست می‌خواند.

قهرمان داستان ظاهرا آلیوشا است. رفتار و گفتار او نشان می‌دهد که دینداری حلال همه مشکلات است. و انسان با دین و باور عمیق به آن  و زیست صادقانه می‌تواند هم خود را نجات دهد هم دیگران را.

در این کتاب با سرمای روسیه سردتان می‌شود و با بدبختی انسان‌های فقیر همراه می‌شوید و رنج می‌کشید.

با این همه من نفهیمدم چرا دادگاه برخلاف میل خواننده میتیا را محکوم می‌کند. به نظرم نویسنده می‌توانست این بخش را پرداخت بیشتری بدهد. از تصویرسازی‌اش هم خوشم نیامد. گاه احساس می‌کردم در حال ورود به کلبه‌ای کوچک هستم ولی داستایوفسکی مرا وارد خانه‌ای می‌کرد که تنها یک اتاقش چند برابر تصور من بود. نمی‌دانم اشکال از مترجم (رامین مستقیم) است یا نویسنده؟ بالاخره این اشکال هست و آزار می‌دهد. ناگفته نماند که این ترجمه با همه روانی‌اش به نظرم اشکالات واضحی داشت که حتی از متن ترجمه شده هم می‌شد آن را حدس زد.

می‌خواستم بعضی از جملات ماندگار و اساسی داستایوفسکی را به ذهن بسپارم و برای این و آن تکرار کنم ولی تعداد این عبارت‌ها بیش از آن بود که در حافظه من بگنجد. باید یادداشت برداشت. معروفترین عبارت این کتاب را که بارها در آن تکرار می‌شود احتمالا شنیده‌اید: اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است.

از همه این‌ها گذشته به این نتیجه رسیدم که خواندن کتابی که در دهه شصت منتشر شده اصلا قابل توصیه به دیگران نیست. از بس که غلط تایپی دارد به علاوه صفحات سفید. خوب شد مالک کتاب با خودکار صفحات را نوشته و جبران کرده بود.


فلسفه ضد دین از کجا آمد؟

گفته‌اند: فلسفه را خلفای جور از یونان آوردند تا با ائمه هدی(ع) مقابله کنند. و از این نکته نتیجه می‌گیرند که مدعیات فلاسفه با دین مخالف است.

به نظر من؛

1. این که برخی از حرفهای فلاسفه با دین می سازد یا نه، ربطی به منشاء فلسفه ندارد که یونانی باشد یا از جای دیگر. چرا که فلاسفه حرفهای درست هم می زنند. اگر مشکل منشاء باشد باید همه چیز غلط باشد.

 2. این که حرفهای فیلسوفان با دین نسازد ربطی به انگیزه خلفای جور به ویژه مامون ندارد. گویا مأمون فیلسوفی بوده که همه مبانی فلاسفه از یونان و ایران و اسلام را می‌دانسته بعد برای ابطال نظر ائمه به فلسفه یونان متمسک شده است. چه دانشمندی بوده مأمون و ما خبر نداشتیم!

 3. خلفای عباسی همه گونه جلسات علمی دایر میکردند. از جمله مناظرات فقهی. پس بگوییم فقه هم علمی است ضد ائمه. یا هر چه فقهای اهل سنت گفتند باطل است چون خلفای عباسی می خواستند با این روش جایگاه ائمه هدی را متزلزل کنند!

 4. در دروان خلفا فقط فلسفه وارد سرزمین اسلام نشد و البته فقط هم خلفا وارد کننده نبودند. گسترش قلمرو حکومت اسلامی، حضور تازه مسلمان‌ها، تأکید اسلام بر علم آموزی، واردات بردگان از کشورهای گوناگون و ضعف بنیادین علمی عرب‌ها و نیاز شدید ایشان به دیگران خود اقتضاء می‌کرد که فرهنگ‌های گوناگون با هم ممزوج شوند. 

5. مشکل خلفا کلام و فلسفه و دین شناسی تشیع نبود. مشکل اصلی قدرت بود. چنان که خلفای جور با بزرگان اهل سنت هم که با ایشان سازگاری نداشتند برخورد جدی می‌کردند. شرح زندگی ابوحنیفه و شاگردش قاضی ابو یوسف و بسیاری دیگر شاهد ماجراست. 

 6. هدف خلفا در مناظرات علمی شکست شخصیت ائمه بود نه ابطال باورهای کلامی تشیع. که خیلی هم از این چیزها سرشان نمی شد. برای همین هم مدتی طرفدار نظریه حدوث قرآن و کلام الهی  شدند و مدتی طرفدار نظریه قدیم بودن کلام الهی.

7. این که کسی غرض و مرض در کارش داشته باشد دلیل نمی شود که هر کاری کرده و هر چیزی که وارد مملکت اسلامی کرده است غلط باشد. غرض خلفا هیچ دخلی به مدعیات فلاسفه یونانی ندارد.

8. ظاهرا عده‌ای (شاید به خاطر نخواند تاریخ فلسفه) نمی‌دانند که آنچه به اسم فلسفه اسلامی رایج است واقعا دست پرورده حکمای مسلمان است و آنچه از یونان ترجمه شده شاید یک دهم چیزی باشد که در اثار ابن سینا مشاهده می‌شود.

9. در واقع پیش‌فرض کسانی که مشکلی به نام منشاء فلسفه را مطرح می کنند. این است که خلفای عباسی با توطئه‌ای پیچیده و با علم به این که نظریات ائمه با مدعیات فلاسفه یونانی مخالف است و با هدف از بین بردن باورهای فلسفی کلامی شیعه  (و نه فقط باور سیاسی او) اقدام به ترجمه و واردات فلسفه یونانی کردند و احتمالا برای این که دستشان رو نشود انبوهی کتاب ریاضی و شیمی و هندسه و نجوم و ... را هم به آن افزودند تا مبادا کسی به ایشان شک کند.

10. پیش‌فرض دیگر این بحث این است که هر چه از غیر طریق اهل بیت باشد، غلط است! نه آنکه حجت نیست. این نکته با ادعای ما مبنی بر عقلی و فطری بودن آموزه‌های اسلام و تشیع سازگاری ندارد. 

پ ن: من مدافع فلسفه نیستم و بلکه منتقد خیلی از مباحث فلسفی هستم. ولی اینجا فعلا مشکلم را با ادعای فوق مطرح کرده‌ام.


صداهای ماندگار

یکی از دوستان تو وبلاگش مطلبی نوشته با عنوان آوا و از صداهای تو ذهنش حرف زده. من هم یه کامنت گذاشتم براش. بعد دیدم یه جورایی بد نشد همون کامنت رو تکمیل کردم برای وب خودم. بالاخره نوشته خودمه. کپی رایت هم این اجازه رو میده.

اول نوشته دوست:

توی این همه سر و صدا و شلوغی، صداهایی هستند که آنها را بیشتر از بقیه می‌شنوم. یعنی می‌خواهم بگویم محال ممکن است وقتی دنیا می‌شود آوار ِ صدا و همهمه‌هایی که روی سرت خراب می‌شوند، طوری که گوش‌ات سوت می‌کشد و نمی‌توانی تشخیص بدهی این صدا برای کدام وسیله و یا آدم است، طوری که انگار با میخ و یا همچو چیزی روی اعصابت خط می‌کشند و تا مرز جنون می‌برندت، باز می‌توانی بشنوی‌‌شان. یعنی یک جوری جذب‌شان می‌شوی که انگار یکهو دنیا خاموش و تاریک می‌شود و نوری تو را به منبع صدا وصل می‌کند. انگار که هنرپیشه‌ای بخواهد روی سن ِ تاریک خودنمایی کند و از آن بالا نوری رویش بتابانند. صداهایی که خودِ خودِ زندگی‌ وآرامش‌اند.
خوب، معلوم است که یکی‌شان صدای شاتر دوربین است. که هنوز هم تا این سن نفهمیده‌ام دقیقا چه می‌گوید. مثلا می‌گوید کلیک یا چلیک یا چه. آهنگ صدایش همین است با همین «ی» که زیبا و خوش‌صداست، اما نمی‌دانم دقیقا با چه حروفی آدم را جذب خود می‌کند.
بعدی هم صدای قلم درشتی است وقتی دارد کلمه‌ای روی کاغذ می‌نویسد. مثلا وقتی بخواهد سین را بدون دندانه و کشیده بنویسد، وقتی مرکب گیج می‌شود یا رویش کم می‌شود. آن وقت‌ها یادم می‌آید که برادرم برایم سرمشق می‌گرفت و من تا جایی که می‌شد حروف را کشیده می‌نوشتم. بعد او هی اخم می‌کرد و خط می‌کشید روی نوشته‌هایم که چند بار بگویم این باید با سه نقطه پر شود نه پنج تا. و ‌شب‌هایی یادم می‌آید که با صدای خطاطی و مرکب و قلم‌اش به خواب می‌رفتم..

دوم کامنت بنده:

این تکنولوژی علیه ماعلیه صدای قلم رو هم از ما گرفت. قیژقیژ قلم یا به قولی ادیبانه‌تر "صریر کلک" برای خودش عالمی داشت به خصوص وقتی صدای تار یا سه تاری هم از یک ضبط صوت زهوار در رفته و حداکثر در حد واکمن همراهی اش میکرد.
یکی از صداهای ماندگار در ذهنم صدای بیابان است در گرمای تابستان شنیده ای؟ چیزی مثل زوزه! شاید خیلی زیبا نباشد ولی در ذهن من مانده است.
مثل صدای توپ ضدهوایی 23 در شبهای بمباران و صدای آژیر قرمز که در اعماق ذهن نسل من همچنان هست.
و مثل صدای بع بع گوسفندان در ساعت 6 صبح در کوچه روستا با آن هوای خاص وقتی تازه از خواب بیدار می شوی.
و مثل صدای رود که در مسیر دره سر به سنگ می زند! و مثل صدای قطار برای امثال من که کنار راه آهن بزرگ شده‌ایم و مثل صدای کشیدن شدن یک تکه یونولیت به دیوار سیمانی که چندشت می شود.
و مثل صدای قرآن خواندن عبدالباسط که که یه جورایی برای من همیشه یادآور مجلس ختم بوده به خصوص بعضی سوره هاش.
و مثل صدای آهنگران (حاج صادق) .
و مثل صدایی که تو روزهای دور کودکی تو بازار مسگرها و حلبی سازهای همدان می شنیدم. صدای باد تو شاخه‌های بلند درخت‌ها تو پاییز. صدای کشیده شدن میز و نیمکت روی زمین تو کلاس.
 یه موتوری بود میومد تو کوچه مون بستنی می فروخت، محمود پسر همسایه مون اسمش رو گذاشته بود بستنی بدو!  (خب برای اینکه با اون یکی بستنی فروش دیگه قاطی نشه). اون هم تو صداهای ذهن من یه سهمی برای خودش داره. یه پیرمرد هم بود که پتو و روفرشی می‌فروخت رو الاغ! با صدای بلند می‌گفت پتو روفروشی ... .
تو روستا صدای موتور آب رو شنیدید؟ صدای آسیاب رو چی؟ من همیشه روستا که میرم صدای اون آسیاب با اون پت پت دورادورش تو ذهنم میاد.
صدای شجریان تو آلبوم بیداد، و شهرام ناظری تو گل صد برگ و افتخاری تو مهرورزان جزو خاطرات همیشگی منه.
صدای مادرم وقتی که فرش می‌بافت و زمزمه می‌کرد. 
صدای خاص حاج اباذر تو هیئت عزاداری ترک‌ها تو محله‌مون که میوندار بود و یه دفعه بلند می‌گفت غیرتون قوربان! و همه می‌گفتند ابالفضل! قوللاری قلم! ابالفضل، سقای حرم! اباالفضل.

  .... چقدر ما صدا تو ذهنمون داریم!


دهل زن روزگار ما

دهل زنی که ازین کوچه مست می گذرد
مجال نغمه به چنگ و چگور ما ندهد
تمام عمر در این آرزو به سر برده ست.

تمام عمر در این آرزو که روزی او
به طبل خویش بکوبد چنان که چنگ و چگور
رها کنند ره  خویش و تن زنند خموش
کنون مقام همایون به دست آورده ست.

کسی حریف طنین تباه طبلش نیست
از آن که مرد، سیه مست و کوچه بن بست است
رها کنَش که بکوبد که عیشی آماده ست:
دو گام دیگر، نارفته رفته خواهی دید
دهل دریده، به پایان کوی، افتاده است.

پ ن 1: استاد شفیعی کدکنی بر بالای این شعر این مصرع سعدی را نوشته است که: فرو مانَد آواز چنگ از دهل.
پ ن2: اسم شعر ایشان "در پایان کوی" است و من البته بدون اجازه اسمش را عوض کردم.
پ ن 3: یه جورایی حکایت ماست.


داربی، سیاست و من

الف) داربی: سال 69 بود. خیلی فوتبالی بودم و البته استقلالی. استقلال داربی قبلی را با گل رضا عابدیان باخته بود و  حالا در فینال اولین دوره لیگ سراسری با پیروزی پر گل در برابر ملوان به پرسپولیس خورده بود. چقدر کری خواندیم و شرط بستیم و ... تا این که روز بازی شد و استقلال با دو گل قهرمان لیگ شد. البته یکی هم خورد. فردا داخل حیاط دبیرستان مرتضی انصاری همین که از در وارد شد با آن صدای بم و بلندش گفت دو یک ته. همه متوجه او شدند. قرمزها حرفی برای گفتن نداشتند و فعلا دور دور ما بود. باید تا جا داشت حالگیری می‌کردیم. دیدی گفتم می‌زنه! ولی به هر حال بعد از گذشت ساعاتی توجیهات شکست شروع شد. گل دوم هافساید بود. نبود. بود. .... تا آخر و  هر سال این بازی تکرار می‌شود.

ب) سیاست: سال 80 بود. به شدت اهل سیاست بودم و بحثهای تند و داغ سیاسی. هشتمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در راه بود با ده کاندیدا. اکثریت کلاس (مرکز تخصصی کلام حوزه) طبیعتا مخالف خاتمی و بیشتر طرفدار توکلی. بحث و کری و ... تا فردای انتخابات و رأی بیست و یک میلیونی سید محمد خاتمی. هنوز استاد نیامده و دوستان یکی یکی وارد می‌شدند که یکی از معدود هواداران خاتمی خنده کنان و پیروزمندانه در حالی که دستهایش را فاتحانه تکان می داد وارد کلاس شد. هیچ کس جلودارش نبود. انگار همه ادعاهای او ثابت شده بود. حرص خوردن دوستان اصولگرا! دیدنی بود. بعد هم البته دعواهای بعد از انتخابات و توجیه شکست.

ج) من: این دو تصویر در ذهن من مانده است. بعدها که فکر کردم دیدم این دو تصویر و اصلا این دو دعوای سیاسی و ورزشی عجیب به هم شباهت دارند. دعوای آبی و قرمزها هیچ تأثیری در نتیجه بازی نداشت. بازی در زمین تعیین تکلیف می‌شد. (گاهی هم البته به کمک داور) به هر حال نه بازیکنان دو تیم از ما خبر داشتند نه ما از آنها. در واقع ما فقط در پی اثبات خودمان بودیم. پیروزی تیم ما پیروزی ما بود در کلاس. ما زبان درازی پیدا می‌کردیم و طرف مقابل مجبور بود مدتی حرف نزند.

در سیاست هم به همین نتیجه رسیدم. در بحثهای طولانی نه به نتیجه علمی رسیدیم و نه کسی حزب و گروهش را رها کرد. بحث‌های ما در سیاست کشور هم هیچ تأثیری نداشت و ندارد. ما مثل طرفداران قرمز و آبی می‌خواستیم ثابت کنیم که ما درست فکر می‌کنیم. همین.

مخالف بحث سیاسی نیستم ولی معتقد شده‌ام ابتدا باید معلوم شود که چرا بحث می‌کنیم. یعنی انگیزه ما چیست؟ خدا؟ روشنگری و تغییر عقیده طرف مقابل؟ حقیقت جویی؟ اثبات برتری من؟ هوای نفس!!!

ما طلبه‌ها به خصوص گاه در بحث‌های علمی هم گرفتار همین معضلیم. یعنی دست کم خودم که فکر کردم دیدم در بسیاری از بحث‌هایم گرفتار مکر نفس شده و هر چند بحث علمی کرده‌ام ولی در واقع در پی اثبات برتری خودم و عقیده‌ام بوده‌ام.

احادیث زیادی داریم که فرموده‌اند مراء یعنی بحث و جدل را ترک کنید حتی اگر حق با شما باشد. شاید نکته این احادیث هم همین باشد. که ما به اسم بحث سیاسی و علمی در واقع تابع شیطان شده‌ایم. جالب است که برخی با نامیدن این بحثها به بحث طلبگی در پی تطهیر این کار مسخره‌اند. البته روشن است که بحث طلبگی و علمی ارزشمند است ولی به شرطی که هدف علم و حقیقت باشد نه منیت.

پ ن: جالب است که ما یکبار بر سر همین احادیث یک بحث مفصل و پر سر و صدا داشتیم. مثل کسی که دو ساعت و نیم در فواید کم حرفی و سکوت سخنرانی کند.