1.من هم گفتم ادعاي تناقض با حس در باره ي چيزي که حسي نيست ، خطاست.
2.و البته واضح است که يک مثال نقض براي نقض کلي کافيست.
اما:
اولا در جمع بين دو جمله ي بالا دقت کنيد. نتيجه از 1 و 2 آنست که مثال نقضي که ناقض کلي است، بايد همسنخ آن باشد.
مثال نقض آن قاعده کجاست؟ مگر قاعده را غير حسي نشمرده ايد؟ مثال نقضتان آيا حسي است يا غير حسي؟
سخن سر اينست که مثالي که ذکر مي کنيد- و لو درست باشد- مثال نقض چنان قاعده اي نيست. بلکه يک بحث ديگريست که ربطي به نقض آن قاعده ندارد.
اما سوال ما بي جواب ماند که به چه دليل آن ادعا با فطرت سازگاري ندارد؟
تواتر معنوي روايات را چه کنيم؟ بدون وجه هرگز نبايد حمل بر غير معناي ظواهر کرد...