یوسف ایرانیان
اولین شاعری که به طور جدی با او آشنا شدم و اصلاً شعر خواندن را با او شروع کردم حافظ بود و یکی از اولین ابیاتی که حفظ کردم این بود که
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
داستان یوسف به دلیل چند وجهی بودن عشق در آن و نیز عاشق شدن یک زن که در ادبیات کهن ما شاید بینظیر باشد، و همچنین عشق عجیب یعقوب به یوسف ظرفیت بسیار فراوانی برای استفاده در ادبیات ایران داشته است، و به نظرم میتوان کتاب قطوری درباره حضور یوسف در ادبیات ایرانی نوشت. یوسف گمگشته باز آید ... را لااقل همه شنیدهاند. کنعان و چاه هم جای خود را به خوبی در شعر فارسی باز کردهاند. مرحوم محمد رضا آغاسی میگفت
ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
فاضل نظری شاعر معاصر هم گفته است که
یوسف! بدین رها شدن از چاه دل نبند این بار میبرند که زندانیات کنند
و به قول مولانا جلال الدین
یعقوب وار وااسفاها همی زنم دیدار روی یوسف کنعانم آرزوست
در تفسیر ابوالفتوح رازی به نام روض الجنان و روح الجنان که تفسیری شیعی و فارسی است نیز قطعات زیبایی وجود دارد که پارهای از آن را میخوانید.
در خبر میآید که روزی مردی یعقوب را گفت: چشم تو به چه آفت چنین شد؟ گفت به گریه یوسف؟ گفت پشتت چرا دوتا شد؟ گفت به غم یوسف. گفت چرا چونین درهم افتادهای و ضعیف شده؟ گفت به فراق یوسف. خدای تعالی وحی کرد به او گفت: اتشکونی الی خلقی؛ شکایت من با بندگان من میکنی؟! به عزت و جلال من که این غم از تو کشف نکنم تا مرا بنخوانی. عند آن یعقوب –علیه السلام- گفت «اشکوا بثی و حزنی الی الله» خدای تعالی وحی کرد و گفت: به عزت من اگر مرده بودندی این فرزندان تو، من ایشان را زنده کردمی و با تو دادمی. و سبب این امتحان ان بود که روزی گوسپندی در سرای تو بکشتند، درویشی آمد و چیزی خواست، چیزش ندادند؛ و من از همه خلقان، پیغامبران را دوستتر دارم، پس درویشان را. اکنون طعامی بساز و درویشان را بخوان تا بخورند. یعقوب – علیه السلام- طعامی بساخت و بفرمود تا منادی در شهر ندا کرد که: هر که امروز روزه دار است باید به خانه یعقوب روزه گشاید. جماعتی حاضر آمدند و طعام بخوردند، خدای تعالی کشف آن محنت کرد.
این نوشته را به بهانه یوزارسیف نوشتم که اصلاً سریالش را نمی بینیم.