سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درباره قیدار

قیدار را خواندم. حس خوبی داشتم وقتی که خواندم. ولی نشد که بنویسم. حالا با فاصله‌ای دو هفته‌ای چند نکته نامنسجم را که به ذهنم می‌رسد می‌نویسم.

اول این را بگویم که درباره این داستان نمی‌توانم چیزی بنویسم که به نظر خودم مطلب قابلی باشد.  به گونه‌ای است که گویا هیچ نکته خاصی در این کتاب نیست که باعث شود به آن حمله کنی یا چند صفحه مفصل ستایش بنویسی. گویا متوسط است. درباره بیوتن خودم احساس می‌کنم مطلب خوبی نوشتم و احتمالا این را باید گذاشت به حساب خوبی قصه و کتاب.

بگذریم

وقتی امیرخانی می خواست سید گلپا را وارد داستان کند همین که کلمه پژو 404 را خواندم با سابقه ذهنی که داشتم اشکم جاری شد. خواستم نگذارم ولی بی‌خیالش شدم  .
من چند بار دیگر هم با نوشته‌ امیرخانی گریسته‌ام. همان که در رثای سید گلپا نوشت *آخرین تیر ترکش خداوند  *
هنوز هم گاه‌گاهی می‌روم و آن نوشته را می‌خوانم و اشک میریزم. لینکش را گوشه وبلاگم گذاشته‌ام. آن مرثیه را که خوانده‌ باشی می‌فهمی که سید گلپای قیدار کیست و از کجا آمده است  . آخوندی که در قیدار تصویر شده، هر چند یک واقعیت است ولی در واقع یک نمونه است از آن‌چه امیرخانی از آخوند انتظار دارد
امیرخانی به جای رمان نوشتن اسطوره‌هایش را به تصویر کشیده. نه این که قصه نگفته باشد. قصه‌اش را تعریف کرده ولی بیشتر دلش می‌خواهد آرزو‌هایش را نقاشی کند.

این آرزو‌ها انگار با نوستالژی پیوند خورده‌اند. برای همین باید قصه‌ قیدار در زمانی بگذرد که زمان ما نباشد. در زمانی بگذرد که زن‌های خیابانی معضل نباشند و واقعیتی باشند پذیرفته شده. قصه قیدار باید در زمانی اتفاق بیافتد که زورخانه و گودش همچنان داخل زندگی مردم باشد. آدم‌ اصلی قصه امیرخانی باید سوار ماشینی بشود که قد و قواره‌اش به آن آدم بخورد. عیاری که امیرخانی تصویر کرده باید وضعش خوب باشد به قاعده گاراژدار اول تهران و کشور حتی.

این داستان باید در زمانی روایت شود که سنت هم‌چنان اصل باشد نه حاشیه‌ای بر زندگی مدرن. علم به معنای مدرنش کاره‌ای نباشد. اصلا قهرمان رمان امیرخانی در دوران ما مرده است.
بیمه جون در قیدار برای من حکم آلبالا لیل والا را دارد در بیو‌تن.
نویسنده قیدار هم‌چنان انقلابی است. با مسجدی‌ها مشکل دارد با آخوند‌ها هم.

آیا امیرخانی می‌تواند قیدارش را بردارد و در یک سفر زمانی او را در تهران سال 1400 به تصویر بکشد؟ چنان که ارمیایش را به آمریکا برد؟ نمیدانم

پ ن: قیدار را در سفر تبلیغی در روستا چمکبود شهرستان آبدانان استان ایلام. دو روز اول محرم خواندم.

بعدا نوشت: حالا که یادم میاد، وقتی سید وارد داستان شد اسمی از ماشین پژو 404 نبود. اون مال یه وقت دیگه است. ولی تصویر ورود سید به داستان من رو خیلی گرفت