سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یاد یک دوست

فکر می‏کنم کلاس سوم ابتدایی بودیم که یک نفر به کلاس ما اضافه شد با چشمهایی ریز به اسم حسین که اشتباه ثبت احوال فامیل پدرش را جلیلی ثبت کرده بود و خودش را خلیلی. حسین مدتی در کلاس ما بود و بعد از شهر ما رفتند و گذشت. فکر می کنم پنجم ابتدایی یا اول راهنمایی بودم که روی پله های ورودی سالن مدرسه قیافه‏ آشنایی دیدم. شاید یک ساعتی طول کشید تا فهمیدم حسین برگشته است. چهره‏اش کلی عوض شده بود ولی چشمهایش هم‏چنان ریز بودند. دو سه سالی گذشت و زمستان سال 65 بود و شهرها به شدت بمباران و موشک باران می‏شدند. حسن برادر بزرگتر حسین جبهه بود. حسین هم تصمیم گرفت برود. بدرقه‏اش کردیم و دیر به مدرسه رسیدم. آقای مهرافشان عذرمان را پذیرفت. شاید یک ماهی نگذشته بود که در جلسه انجمن اسلامی محل که منزل ما بود این خبر را دادند که پسر عباس‏آقا جلیلی شهید شده. من هم صبح خبر را گذاشتم کف دست بچه های محل که حسن، داداش بزرگتر حسین شهید شده و همان یکی دو روز بود که مادر بزرگم را برداشتم و آوردم روستا که امن‏تر بود. دو سه روزی بودم و برگشتم و اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس حسین روی تیر چراغ برق بود و بعد هم حجله‏‏اش جلوی  مسجد و خانه شان که روبروی مسجد بود. نمی‏دانم چرا وقتی خبر را شنیدم اصلا به خاطرم خطور نکرد که شاید حسین شهید شده باشد و هنوز هم نمی‏دانم چرا چنین اشتباهی کردم. شاید به این دلیل که شهید هیچ وقت نمی‏میرد.

امروز روز دانش‏آموز بود. به یاد حسین و همه شهدای دانش‏آموز که حتماً زنده‏اند.