لعنت به موسيقي که اين قدر ناجور به مغز آدم مينشيند ...
واقعا ..واقعا
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
واندراين كار دل خويش به دريا فكنم
متفاوت ترين نوشته تون بود كه خوندم قشنگ بود خيلي قشنگ بود
سلام
يه جاهايي يه چيزايي در مورد ميانه زندگي خونده بودم. اين روزها مدام دلهره آن روزها را دارم.
سلام..
اين عبارتتان که گفتيد: دلم مي خواهد بنويسم.. تا چند سطري خودم را رسوا کنم ..منو ياد نکته اي ازمولوي انداخت که خطاب به نويسندگان مي گفت:در دادگاهها قضات در به در دنبال يك ورق عليه متهم هستند اما برخي نويسندگان از روي بلاهت(نقل عبارت مولوي ست جسارت به بزرگي چون شما نباشد)، اين برگها را به دست خود جمع ميكنند و يكجا به قاضي حقيقت ميسپارند تا تشت رسوايي خود را از بام روزگار به زمين حادثه بيندازند...
آنان كه مينويسند تا كسي بخواند، هرگز چيزي نخواهند نوشت كه ارزش خواندن داشته باشد. مگر نه آن است كه نوشتن، براي آن است كه نوشته باشي تا اگر خوانندهاي از راه رسيد، «تو» را بخواند، نه سياهكاريهاي قلمت را بر كاغذ سفيد. آنكه مينويسد تا ديگران بخوانند، از او جز ورقپارههاي بدنام نميماند؛ اما آنكه مينويسد تا گريبان جان خويش را از هجوم انديشهها و سيلاب واژهها برهاند، چنان امواجي از خود ميپراكند كه تا شورشگاه دلها ميرود. نويسنده، آن نيست كه تا هست مينويسد، آن است كه تا مينويسد، هست؛ آن نيست كه ميتواند بنويسد، آن است كه نميتواند كه ننويسد؛ همچون شهرزاد قصهگو كه هر شب قصه ميگفت تا شمشيرِ مرگ از نيام خليفه بيرون نيايد، و ميان او و بودن فاصله نيندازد. داستانهاي او براي گوشهاي خليفه نبود؛ براي ماندگاري شبهايي بود كه در شهر بيداد، هزار و يك قصه، عمر كردند و تا چراغِ آسمان گردن نميافراشت، شمع آنها نميآسود. قلمبهدست مزدور، يعني آنكه با چنين حس و حالي بيگانه است. او نمينويسد كه وجود كتبي خود را يافته باشد؛ مينويسد كه هستيِ ديگران را عاريت گيرد. مينويسد؛ اما ناقصالخلقههايي را بر زمين ميگذارد كه ميان زادن و مردن، فاصلهاي ندارند.
بنويس؛ اما نه براي خواندن؛ براي بودن و غم خويش را خوردن، كه مسئله اين است..
سي و هشت و پنج سالگي تبريک (البته با تأخير)
يه شعري فکر کنم مال بهمنيه، يه جاش مي گه
گاهي دلم براي خودم تنگ ميشود
گيجي يه جا نوشته بود:
گاهي دلم براي خودش تنگ ميشود
نميدونم منظور گيجي چي بوده (هرچند مي شه حدس زد) اما خودم اون ضمير خودش رو هم به خودم برميگردونم. خيلي غريبه شدم با خودم.
قبلنا تو جمع رفقا، گاهي که کسي خيلي از خودش غافل ميشد، چه ظاهري چه دروني، بهش ميگفتيم:
يه زنگ به خودت بزن.
يا حق
از آن زمان که چو خواجو عنان دل به تو دادم
به جان رسيدم و هرگز به کام دل نرسيدم
شعر از خواجوي کرمانيه.
به نظرم گاهي وقت ها لازمه انسان با خودش خلوت کنه و برا دلش کار کنه. متاسفانه مشغله هايي که ما برا خودمون درست کرديم اين فرصت رو از ما گرفته.
چهل سالگي رو پيشاپيش تبريک ميگم.
salam dooste aziz weblog mofidy darid khoshhal misham agar be www.yahoo98.com site khodetoon ham sari bezanid va nazaeroon ro begid har rooz ba 50 matlab update mikonam.darzemn linkhaye mofidetoon ro ham dar www.mofidtarin.com har rooz be eshterak begozarid va bazdid begiridmontazeramfelan byewww.yahoo98.comwww.mofidtarin.com