حس غریب
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد یکی از جملاتی که من زیاد باخودم تکرار میکنم، همین شعر سهراب است. که در آن، هم هجرت وجود دارد، هم احساس ناشناخته ای که آدمی در این جهان با آن همراه است.
این گفته سهراب، با بیت اول مثنوی تفاوت چندانی ندارد، و هر یک از زوایه ای به غربت غریب آدمی در این وانفسای دنیا نام، اشاره می کنند. آدمی آگر غریب است و موطنی دیگر دارد، رفتن، سرنوشت همیشگی و حتمی اوست. و اگر از رفتن باز بماند، یعنی از وطن روی گردانده و اصل خود را فراموش وبلکه رها کرده است.
آدمی اگر در راه میخوابد، یا خسته است و یا فراموش کرده که مسافر است. و کسی سفر را فراموش میکند که مقصد را از یاد برده باشد. و اگر مقصد کسی همان وطنش باشد، این فراموشی مقصد به معنی فراموشی وطن و اصل خویش است.
آدمی همه وجودش اندیشه و معرفت اوست و مابقی، استخوان و رگی بیش نیست، به همین دلیل آدم همان چیزی است که میاندیشد. و اگر به چیزی نیاندیشید با آن فاصله گرفته است. پس فراموشی اصل، یعنی جدا شدن از آن، یعنی جدا شدن از هویت انسانی و هبوط به عالم حیوانی.
شاید به همین دلیل است که مهمترین آفت و آسیب دینداری و مسلمانی، غفلت است، یعنی از یاد بردن این که مسافریم.
بوی هجرت می آید بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
من این یادداشت را برای دل خودم نوشته بودم، فروردین ماه 83. شما هم بخوانید بد نیست