دورها آوایی است...
دورها آوایی است که مرا میخواند
صدای عرفات میآید
و تو تنها، دراین دوری حسرتناک، اشک میریزی که ای کاش...
و نگاه میکنی به سفید پوشانی که حیرت زده میگردند و میگردند، هفت بار و هفتاد بار
فاصله میان صفا و مروه چه قدر است؟ چند بار باید این راه را هروله کنند و حیرانی هاجر را زمزمه کنند و بعدراه شنزاری را بگیرند که:
غایب نبودهای که شوم طالب حضور پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
و تو... پلکهایت را به التماس چشمهایت میفرستی که حالا نه ... بگذار تا تنهاییمان
بعد میاندیشی که تا کی به تمنای وصال تو...
و باز به چشم و دلت امید می دهی که فردا عرفه است، سیر خواهیم گریست
ولی چه فایده؟ که او که بناست بیاید و میآید، این روزها درخیل سفید پوشان خود را رها کرده و بر شنهای عرفات کلمات جدّ سر جدایش را زمزمه میکند. و تو؟ ... از اینجا تا عرفات فرسنگها فاصله است. و چه فایده که عرفه بخوانی ولی چشمهایت به روی صاحب عرفه بسته باشد
ولی عیب ندارد، بیایید مثل ابراهیم، هستی خویش را قربانی کنیم و منیتهایمان را سر ببریم، شاید عرفهای دیگر شنهای گرم صحرا را زیر پاهایمان حس کردیم و وقتی شروع کردیم که الحمد لله الذی لیس لقضائه دافع ... احساس کردیم دستی به مهربانی رحمت خدا نوازشمان میکند. یا مهدی