جملاتی از بهار نیکان
اوائل تابستان کتابی خریدم با عنوان نکته چینیها از ادب عربی که مجموعه مقالهای است از علیرضا ذکاوتی قراگوزلو، محقق همشهریمان، در بخشی از آن با عنوان "بهار نیکان" به معرفی کتاب ربیع الابرار زمشخری عالم اهل سنت پرداخته و جملاتی از آن را هم نقل کرده است. من هم چند شاخه از دسته گل بهاری ایشان را به شما تقدیم میکنم؛
دو مرد بر سر قصری اختلاف داشتند، خدا خشتی از آن خانه را به گفتار آورد که گفت: بدانید که من انسانی چون شما بودم و سپس هزار سال خاک پوسیده بودم، سپس سیصد سال کوزه، دوباره شکسته شدم و خاک شدم و اکنون سیصد سال است که آن خاک خشت شده و در گوشه این خانه است، پس شرم کنید از اینکه با هم بستیزید.
از کلام صوفیه است که با خدا بنشین و اگر نتوانی با کسی بنشین که با خدا مینشیند تا از برکات او به تو هم برسد.
عمر بن عبدالعزیز به پدرش گفت که تو به وقت خطبه گفتن نیک روان سخن میرانی اما چون سخن از علی به میان میآید تنت میلرزد و رنگت میپرد و کلامت بریده بریده میشود. پدرش جواب داد: حال که به این نکته پی بردهای بدان که از این خران، اگر آنچه ما درباره علی(ع) میدانیم بدانند، دو تن پیروی ما نمیکند.
از یحیی بن معاذ نقل است که گفت: اگر خدا مرا مأمور تقسیم عذاب کند، عاشقان را عذاب نمیکنم.
عیسی(ع) برای بنی اسرائیل موعظه میکرد، جامه دریدند. فرمود: جامهها را چه گناه؟ دلهایتان را سرزنش کنید.
نزد ابن شبرمه قاضی راجع به نخلستانی شهادت دادند. پرسید چند نخل دارد؟ ندانستند. شهادت شهود را رد کرد. یکی از شهودان گفت: خود تو که سی سال است در این مسجد قضاوت میکنی بگو چند ستون دارد؟ ندانست.
مردی به فیلسوفی گفت: تو چقدر فقیری! جواب داد: اگر معنی فقر میدانستی غصه خودت را میخوردی!
علی(ع) فرمود: زبان درندهای است که اگر رها باشد به دندان میگزد.