آرزوی کوچک روزهای دور
خیلی سال پیش که ماشین اینقدر زیاد نبود ولی نوشتن پشت ماشینها خیلی مرسوم بود(مثل حالا) من هم فکر میکردم اگه ماشین داشتم پشتش چی مینوشتم؟ یه مدت تو فکرای خودم میگفتم اگه یه مینیبوس داشتم (آخه شعر پشت شیشه عقبش خیلی جلوه داره) مینوشتم یا «غایة آمال العارفین»
بعدها که به لطف کاست در گلستانه با سهراب (غریبه نیست همون سپهری معروف) آّشنا شدم، دلم میخواست پشت ماشینم بنویسم «دورها آوایی است که مرا میخواند» یا این که «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد» یا این جمله که «بوی هجرت میآید ... بالش من پر آواز پر چلچلههاست» یه مدت هم میگفتم که «باید امشب بروم .. چه کسی بود صدا زد سهراب» ولی همیشه بین دو جمله اول مردد بودم. البته با تمایل بیشتری به این که:
دورها آوایی است که مرا میخواند...