بهترین روز زندگی
یک روز تلفن زد مدرسه و گفت: « امروز زود بیا خانه کارت دارم». آمدم خانه. توی این چند وقتی که با هم زندگی می کردیم چنین حالی ازش ندیده بودم. از خوشحالی داشت پرواز میکرد. گفت:«بیا برات هدیه خریدم. زود باش بازش کن...» انگشتر بود پرسیدم: «راستش را بگو چه خبر شده».
رفته بود خدمت امام(ره) و دستش را بوسیده بود، بهترین روز زندگیاش بود. میخواست آن شب را جشن بگیرد. گفت برویم بیرون غذا بخوریم. رفتیم اما پولش کم آمد فقط یک پرس کباب برای من خرید و گفت تو بخور من نگاه میکنم.
خاطره همسر یک شهید. امروز توی مجله آیه (ویژه نامه مذهبی همشهری جوان) خوندم. تحت تأثیر قرار گرفتم. نوشتم. قسمت آخرش برام جالبتره.