دختر اهوازی
روزی نزد سرهنگ دوم ثامر فالح الراوی، فرمانده گردان 2 بودم. وی داستانی نقل کرد بدین مضمون که او یک زن 28 ساله اهوازی را برای خدمتکاری به خانهاش در بغداد منتقل میکند. وی در خانه این سرهنگ مشغول کار و خدمت میشود؛ اما همواره در این فکر بوده که از آنجا رهایی یافته، به کشورش بازگردد.
روزها همچنان میگذرد و این دختر کار خرید و تهیه نیازهای سرهنگ را انجام میدهد. در یکی از این روزها که بازار میرود، ناگهان ساختمانی با پرچم سازمان ملل در بازار مرکزی خیابان الرشید توجه او را جلب میکند. با خود فکر می کند که این ساختمان میتواند او را از این وضعیت سخت نجات دهد. به همین خاطر برای پناه آوردن به این ساختمان به فکر یافتن چارهای میافتد.
صبح روز بعد زنبیل خرید را برداشته، به طرف بازار راه میافتد؛ درحالی که یک سرباز نیز مراقب اوست. اما سرباز آن روز سر شوخی و مزاح را با او باز میکند، چرا که دیگر دختر خانه زاد سرهنگ به شمار میرفت. سرباز به او تعارف میکند که نوشابهای بخورد، اما دختر امتناع میکند ومیگوید قصد دارد به آن فروشگاه برود تا از لباسهای زنانه دیدن کند. سرباز شروع به نوشیدن پپسی کولا میکند. دختر نیز به سرعت به طرف ساختمان مورد نظر میرود. وقتی سرباز از نیت دختر با خبر میشود، به دنبال او میدود، اما دختر یک ربع پیش از آن خود را به دفتر سازمان ملل در بغداد رسانده بوده است. سرباز فورا جریان را به منزل سرهنگ اطلاع میدهد. سرهنگ خود شخصا به دفتر سازمان ملل میرود تا دختر را برگرداند اما آنان از تحویل او خودداری میکنند. سرانجام سازمان امنیت عراق موفق میشود آن دختر را از دفتر سازمان ملل تحویل بگیرد و به خانه سرهنگ منتقل کند.
سرهنگ ثامر می گوید: وقتی دختر را از آتان تحویل گرفتم چهرهاش زرد شده بود. از رفتارش فهمیدم که چه بلایی بر سرش آمده! در این حال به دختر گفتم: چرا از خانه فرار کردی؟ گفت: میخواهم به نزد خانوادهام و کشورم بازگردم. من مشتی به سرش زدم.او فریاد زد: کفش امام خمینی از شما شرافتمندانهتر است. این سخنان اولین بار بود که به زبانش میآمد. وقتی جریان را به اداره امنیت عراق گزارش دادم، گفتند «دیگر عمر او به آخر رسیده است، چون به او آمپول سمی تزریق شده و بیش از یک هفته دیگر زنده نیست».
همین طور هم شد و دختر بیچاره پس از یک هفته جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پ ن: اگر اصلش را میخواهید به کتاب «پارههایی از آنچه اتفاق افتاد» توشته مرتضی سرهنگی جلد اول ص 20 رجوع کنید. این کتاب خاطرات نظامیان عرافی را جمع کرده است.من از مجله همشهری ویژه کتاب نوشتم.