تصویری از محرم کودکیها
کودکیها و نوجوانیام در محلهای بودیم که پر بود از آذریها. دوستانم هم اکثرا آذری بودند. روشن است که شبهای محرم ما بودیم و گوشهای از خانهای که محل عزاداری بود. شب اول زودتر میرفتیم که زنجیر بگیریم و ای دریغ که معمولا هم به من نمیرسید. یک دلیلش این بود که غریبه بودم آذری نبودم به هر حال. بماند خودم زنجیر خریدم. بعدها حسینیه ساخته شد و شبهای محرم جمع ما در حسینیه آذریهای محل جمع بود.
مشهدی حکمعلی نامی بود همیشه چوب به دست و مواظب ما بچهها که سر و صدا نکنیم. ولی چه میشود کرد که همیشه کسی یا چیزی بود که ما در گوشه مجلس به آن بخندیم یا دربارهاش پچ پچ کنیم. مشهدی و بعدها حاج اباذری بود که میاندار بود و چه صدای بلندی داشت!. و ذکرعلی نامی که غالباً مداحی میکرد و یکسال هم قبل از این که حسینیه ساخته شود کل مراسم خانه او بود. ولی ناهار عاشورا را منزل کس دیگری میدادند. هر کس نذری میداد یا کمکی به حسینیه میکرد طبق رسم آذریها اسمش پشت بلندگو برده میشد و برایش دعا میشد (طبق مقتضای حالش!)
عابدین (پسر حاجی سیفی سوپری محل) زنجیر زیبایی داشت. دسته فلزی و دانهها ریز و طلایی! زنجیرهایی که به بچهها میرسید اکثراً کوچک و کم دانه بود حال نمیداد. سنگین نبود. دلمان میخواست از ان زنجیر سنگینها داشتیم. بابای مجتبی مدتها مریض بود و بیرون نمیآمد، ولی روز عاشورا همیشه جلوی صف دسته عزاداری بود خیلی با حال سینه میزد. حاجی سیفی پسری داشت از ما بزرگتر، یونس نام که معلول بود، من سالی یکبار میدیدمش آنهم جلوی دسته روز عاشورا. می آوردند تا برایش دعا کنند.
روحانیها تقریبا ثابت بودند همیشه یا آقای امانی بود یا آقای قدسیمآب. ما هیچ وقت گوش نمیکردیم. یکبار یک مداح میهمان آورده بودند که نمیدانم چرا ولی من و دیگر بچهها به خصوص مجتبی تا مدتها به رفتارهایش میخندیدیم.
نمیدانستم گریه چیست ما حسینیه میرفتیم و زنجیرزنی و سینهزنی و البته با هم بودن که اصل بود. روز عاشورا شور دیگری داشت. جنازهای درست می کردند خونآلود، چکمههایی به پایش، بر روی برانکارد مانندی و تشییعش میکردند هروله کنان و بر سر زنان.
بزرگترها نیمدایرهای میزدند با چوبهایی که به یاد خون قرمز شده بود و مراسم شاخصی واخصی (احتمالا شاه حسین وای حسین!) اجرا میشد. دیدنی بود. گریه میکردند مردم و من نگاه میکردم. مجتبی هم که هم سن من بود گریه میکرد، شدید! نفهمیدم برای چه؟ میشد فهمید که بزرگترها چیزی میفهمند که ما نمیفهمیم ولی این که مجتبی چیزی بفهمد که من ندانم تفریبا غیر ممکن بود. هنوز هم نمیدانم مجتبی برای چه میگریست.
بزرگتر که شدم باز هم طبق سنت، محرمها مسجد و حسینیه و البته دوستان و هم سن و سالها ... . و بعدها هم سخنرانی و روضهخوانی که گاهی امام حسین(ع) این توفیق و اذن را میدهد که برایش؟؟ (برای او یا برای خودم؟) کاری کنم... .
بعدها من با حسین(ع) و عاشورا نسبتی تازه برقرار کردم، شاید سنم بالاتر رفته بود یا به هر دلیل دیگری. نمیدانم. حالا حسینیه و روضه را تنهایی بیشتر دوست دارم تا با دیگران. این سالها اگر قم باشم شبها میروم جایی که سخنرانی میرباقری باشد و روزهای تاسوعا و عاشورا منزل استادم آیت آلله زنجانی که همیشه نمکیاز روضههای ترکی آنجا هست.
همیشه حسرت کسانی را خوردهام که مثل شیخ حسین انصاریان یا حاج محمد موسوی راحت روضه می خوانند و راحت گریهمیکنند.