دلم می خواهد بنویسم ...

 

دلم می‌خواهد بنویسم، ولی نمی‌دانم چه؟ فقط دلم می خواهد کاغذی باشد و قلمی، و دلی که جاری که می شود... آه ... لعنت به این تکنولوژی که خودکار را به این کلیدهای منحوس تبدیل کرده است. ... لعنت به روزگار که این قدر تند می رود، ... لعنت به موسیقی که این قدر ناجور به مغز آدم می‌نشیند ... لعنت به ... لعنت به لعنت‌های امروزی که به درد خالی کردن حرص هم نمی‌خورند ... خسته‌ام! ...از این همه تکرار خسته‌ام ... دلم می‌خواهد بنویسم ... دلم نمی‌خواهد داد بزنم، فقط دلم می‌خواهد بنویسم ... و نوایی که آرام در جانم می‌خلد روحم را رها ‌سازد تا چند سطری خودم را رسوا کنم ...  مدت‌هاست ننوشته‌ام، ... شاید تمام شده‌ام که چیزی برای نوشتن ندارم. مگر هر کسی روزی تمام نمی‌شود؟... شاید بناست مثل همه آدم‌هایی که روزی مسخره‌شان می‌کردم، هر روز به مرگ نزدیک‌تر شوم و با روزمره‌گی و روزمرگی روزگارم را گام به گام به کام مرگ بفرستم ... مگر هر کسی روزی نمی‌میرد؟ ... دیگر شعر هم نمی‌‌خوانم ... شاید خاصیت نزدیک شدن به چهل سالگی است. یکی از دوستان روانشناسم می‌گفت آدم‌ها یکبار در چهل سالگی خودشان را بازسازی می‌کنند... نمی‌دانم ... از بس که درآورد غمت آه از من / ترسم که شود به کام بدخواه از من/ دردا که ز هجران تو ای جان جهان/ خون شد دلم و دلت نه آگاه از من. 

این صدای شهرام ناظری است ... و یاد سالهای دوری که شب‌های طولانی صدایش رفیق شب‌هایم بود و کاغذهایی که سیاه می‌کردم و سقفی که نهایت افق نگاهم بود و کلماتی که رهایشان می‌کردم ... دلم می‌خواهد بنویسم .... بیچاره دلم در غم بسیار افتاد / بسیار فتاده بود اندر غم عشق/ اما نه چنین زار که این بار افتاد...

چه می‌توان کرد با دلی که نه رهایت می‌کند و نه می‌توانی رهایش کنی... چاره درد آدمی این وقت‌ها فقط نوشتن است، نه بدان امید که کسی بخواند بل بدان امید که کسی نخواند و خودت در عالم تنهایی‌‌ات برای هر که می‌خواهی بخوانی و تکرار کنی ... دلم می‌‌خواهد بنویسم

پ ن: همین جوری!! آدم  است دیگر گاهی وقتها فوران می کند و سر می رود.