یک نکته از یک روانشناس
یک روز صبح که بیکار بودم و حتی لزومی نداشت که به چیزی فکر کنم، ساکت نشستم و به قول معروف با خودم خلوت کردم. متوجه دو موضوع شدم: اول اینکه ساعت دیواری تیک تیک میکرد و دیگر اینکه اجاق دیواری داشت گرم میشد. ذهنم را آزاد گذاشتم و متوجه شدم که هر چه را که دارم یک هدیه است. من هدیه زمان را دارم و هدیه منابع طبیعی را. هیچ کاری نکرده بودم که سزاوار این همه موهبت باشم. حتی خودم را هم به دنیا نیاورده بودم. وقتی متوجه شدم که من، انسانی با نام و زندگی منجصر به فرد فقط به دلیل یک عمل ساده به جهان هستی پا گذاشتهام، حیرت کردم. در این لحظه بود که عمیقاً احساس کردم عبادت یعنی چه. نه آمدنم به این دنیا به خودم بود و نه در رفتنم اختیاری دارم. زندگی یک هدیه است. وقتی یک نفر به شما هدیهای میدهد چه میکنید؟ میگویید: «متشکرم» من هم همین را گفتم. آن روز با همه روزهای زندگیام تفاوت داشت. (ماندن در وضعیت آخر، ص 355 – 356)
پ ن: مشهد بودم. جای شما خالی. کتاب ماندن در وضعیت آخر را که قبلا معرفی کرده بودم تمام کردم. نوشته: امی ب. هریس و تامس آ. هریس. ترجمه اسماعیل فصیح.