واگویه های شهادت قاسم سلیمانی
حقیقت آن است که قاسم سلیمانی شدن آسان نیست. خیلی چیزها باید کنار هم جمع شوند که کسی در این جایگاه قرار بگیرد و تقریبا تمام عمر مفیدش را مشغول جهاد باشد. بیش از چهل سال مجاهدت چیزی فراتر از تصورات من است. این که هیاهو نکنی و مرد وظیفه باشی. این که بالاخره در بستر نمیری حتی اگر در دوران بعد از میانسالی باشی و کلمه مسخره بازنشسته پسوند نام دوستان و همسالانت شده باشد. این که در عین بیسرو صدایی آنقدر مهم شده باشی که کسانی دنبال جانت باشند که اسمشان ابرقدرت است. و وقتی از دستت خلاص میشوند پرچم کشورشان را به نمایش بگذارند. این که وقتی رفتی ملتی احساس کنند چیزی از دست دادهاند. حتی آنان که با مرامت چندان همراه نیستند. این که نه فقط ملت خودت از رفتنت دلگیر شوند که ملتهای دیگر هم احساس بیپناهی کنند و با خودشان زمزمه کنند حالا که نیست چه میشود؟ این که لباس رزم داشته باشی ولی تصور دیگران از تو خشونت نباشد و بلکه همتت را گذاشته باشی که خشونت را از منطقه بیرون کنی. این که درجه و جایگاه نظامی داشته باشی ولی باز هم اسمت حاج قاسم باشد. حاج قاسم سلیمانی!
از صبح که خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را شنیده ام این جملات از ذهنم گذشته است:
ان الحیاة عقیدة و جهاد
الیوم نامت اعین بک لم تنم
زندگی وظیفه محور
و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون