ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست!
مرد آرام و بیصدا سرش را نزدیک میکند و با صدایی خفیف و نجواگونه زمزمه میکند که دوستت دارم!
و تکرار میکند و تکرار میکند و تکرار و تکرار
و همزمان اشک میریزد، بیصدا!
ولی کلمه و کلمات نمیتواند همه آنچه در درون مرد است را بیرون بریزد،
بهناچار دست به دامن غریزه میشود.
عشقورزی کاری است غریزی و سخن گفتن رفتاری است آموختنی،
باید به اصل خویش برگردد
و کلمه را کنار میگذارد
و آرام لبش را از کنار گوش معشوق سُر میدهد و روی گونههای او میگذارد و باز هم دلش آرام نمیشود
و باز تکرار میکند و تکرار میکند و تکرار
و میبوسد و میبوسد و میبوسد
هر زیارتنامه مفهومی در اوست
هر ضریحی قبر معصومی در اوست
ما ضریح تن اگر بوسیدهایم
جان معصومی میانش دیدهایم
دورتر مردی ایستاده است که با اشارات نظر با معشوق سخن میگوید. زبانش خاموش و چشمانش گویا است
نامی از کسی و چیزی نمیبرد
در دلش اما میگذرد که
ما را به تو سرّی است که کس محرم آن نیست
او نیز توانش از دست میرود و نگاهش را ناتوانتر از آن مییابد که آتش درونش را تسکین بدهد
آرام آرام به طرف معشوق میرود و در آغوشش میکشد و از چشمها و گونهها شروع میکند و میبوسد و
سر آخر به پای او میافتد
مرد دیگری در این میان آنچنان از تماشا سرشار است که هرآنچه در دل داشت را به یکباره بیرون ریخته است
روحش را به تمامی عریان کرده است و از رسوایی در برابر معشوق باکش نیست.
و هیچ نگران نیست که انگشتنمای دیگران شده است.
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای مناند
واژگان، او را هم ناکام گذاشتهاند و اکنون مرد سوم هم بازوانش را حلقه معشوق کرده است و سراسیمه و بیامان میبوسد و میبوسد و میبوسد. اشکش را از گوشه چشمش کنار میزند و باز بوسه را تکرارکنان فریاد میزند: دوستت دارم!
و حالا یک معشوق است و خیل عاشقان که هیچ، جز بوسهای درمان دردشان نیست
وعجبا که اینجا عشق همگانی است
کسی غیرت نمیورزد
کسی دیگری را از حریم معشوقش نمی راند
نه که نمی راند، که دیگران را به عشقورزی و کامگیری از معشوقش دعوت میکند
گویا
فریاد میزند:
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
من از عشق مشترک سخن میگویم، من از بازگشت به اصالت زندگی سخن میگویم، از انسان جستجوگری که آرامش و امنیت میجوید
و اینجا اقیانوسی است که غرقش میکند
اینجا نجف است، آستان علی!
گاهنگاشت 80 در تلگرام