سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافران! از رنج به زندگی

تنها خداست که می‌تواند سنگین‌ترین مصیبت‌ها را مستقیم بکوبد وسط کمیاب‌ترین شادی‌های آدم‌ها و جماعتی را ویران کند. نه خانه‌شان را که خودشان را.  فیلم مسافران بهرام بیضایی با آن سکانس آغازین کوبنده و غافل‌گیرانه که با دیرکردی 32ساله آن را دیدم، موضوعش همین است. البته منهای خدا. 

ما رنج‌هایی داریم که خومان باید بارش را بر دوش بکشیم، که گاه ممکن است در این بین شریکی هم برای آن رنج‌ها پیدا شود. مثل کودک بیماری که خودش درد می‌کشد و مادرش رنج بیماری کودک را. ولی مرگ گویا تنها پدیده‌ای است که رنجش به نام زنده‌ها ثبت شده، نه آن‌که می‌میرد. و نیز مرگ رنجی است که امید بهبود، کاستی یا بازگشتش نیست. مرگ پایان رنج مردگان و آغاز رنج زندگان است. و در مقابل، زادن و زاییدن و پیش از آن جفت‌شدن که پیش‌درآمد زادن و زاییدن است بالاترین شادی‌ آدم‌ها است.


اگر مرگ را در این دنیا نهایت رنجی بدانیم که دیگران از آن آسیب می‌بینند، و عروس‌‌ و دامادشدن را خوش‌ترین شادی این دنیا، آن‌گاه بهرام بیضایی در مسافران، نهایت رنج را درست در میانه نهایت شادی، بی‌خبر و ناگهانی منفجر کرده است. 

بیضایی نگاهش الاهیاتی نیست و از زاویه مسئله شر به داستانش نگاه نمی‌کند. مسئله بیضایی شیوه روبه‌رو شدن آدمهای داستانش با این پدیده عجیب و غریب و کمیاب است. من اما بعد از تمام‌شدن فیلم به این فکر می‌کنم که تنها خداست که می‌تواند سنگین‌ترین مصیبت‌ها را مستقیم بکوبد وسط کمیاب‌ترین شادی آدم‌ها. و می‌پرسم که چرا؟ پاسخ می‌دهم که چرا باید خدا را از ته ماجرا آورد وسط داستان؟ وقتی این همه علت و سبب و زمینه برای این مصیبت هست؟ علت تصادف و مردن شش نفر در این فیلم یک نفت‌کش زپرتی و بی‌توجهی راننده آن است که می‌توانست نباشد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود.

ولی باز هم می‌پرسم اما خدا هزار جا می‌توانست نگذارد این نفت‌کش و آن بنز 190 گازوئیلی به هم برسند. می‌توانست جلو نشتی نفت‌کش را بگیرد، یا کاری کند که راننده بنز کمی دیر‌تر یا کمی‌زودتر راه بیفتد، دست‌کم می‌توانست کاری کند که مسافرها به جای شش‌تا، پنج‌تا باشند و آن زن غریبه روستایی سوار سواری دیگری بشود. ولی ایستاد و نگاه کرد تا خاک مرگ، یک عروسی را بپوشاند. 


ولی گویا اینجایش را نخوانده بود، و ما چه‌ می‌دانیم شاید هم خوانده بود که این آدم‌ها وسط این گیجی و منگی به یک‌باره تصمیم می‌گیرند که راه‌ خودشان را بروند و عروس لباس سیاه را بِکَند و در برابر چشم‌های از حدقه درآمده همه میهمانان، سپیدپوش شود. و مادر، مادری که از همان لحظه اول با هر گونه اسم مرگ زاویه دارد، تنها به امید یک آینه تا لحظه آخر امیدوار بماند تا بالاخره آینه برسد. 

رنج مرگ عزیزان با همه سهمگینی‌اش نتوانست شادی را از بین ببرد. و این شاید همان رازی باشد که خدا به خاطرش بازی چرخ بازیگر را به هم نمی‌ریزد، تا سنگین‌ترین مصیبت‌ها مستقیم بخورند وسط مهم‌ترین شادی آدم‌ها. آدم‌ها باید بدانند که محکوم‌اند به شادزیستن، و باید تلاش کنند برای زندگی‌کردن، حتی اگر فقط یک آینه در دستشان باشد که بتواند زندگی را نمایندگی کند.

گاه‌نگاشت 148
#فیلم_نگاشت
#فیلم


گاه‌نگاشت‌های محمدکاظم حقانی‌فضل