ریش و لحاف و فرزانگی
میگویند پیرمردی بود که ریش بسیار بلندی داشت. روزی جوانی از آشنایانش از او پرسید حاجی تو شبها که میخوابی ریشت را زیر لحاف میگذاری یا روی آن؟
این پرسش ساده پیرمرد بیچاره را گرفتار کرد. شب هر کاری کرد نتوانست بخوابد. لحاف را روی ریش میکشید احساس خفگی میکرد و وقتی ریشش را بیرون لحاف میگذاشت احساس سرما آزارش می داد. صبح که جوان رند دیروزی را دید تا میتوانست بد و بیراه بارش کرد که تا دیشب راحت می خوابیدم تو چه مرضی داشتی که مرا به این وسواس گرفتار کردی؟
چند روز پیش که به این لطیفه فکر میکردم به نظرم رسید ما هم همه روزه کارهای فراوانی انجام میدهیم که مثل ریش آن پیرمرد درباره چرایی و چگونگیاش چندان نمیاندیشیم. و وای به روزی که کسی ما را گرفتار پرسشی از سنخ پرسشهای بالا کند. به نظر اگر آدمی کمی درباره رفتارهای عادیاش بیشتر بیاندیشید احتمالا به مشکلات فلسفی فراوانی دچار خواهد شد. یافتن پاسخی برای این پرسشها میتواند راهی باشد به سوی فرزانگی.