اشارات ابراهیمی

اهل اشارت  گفتند خدای تعالی ابراهیم را برای آن خلیل خود گفت که او را امتحان کرد به تن و جان و مال و فرزند. مال به مهمان داد، و فرزند به قربان داد، وتن به نیران داد، و جان به خدای رحمان داد، خدای تعالی او را خلیل خود گفت ...
(تفسیر ابوالفتوح رازی ج6،  ص 129)
-----------------------------------------------------

اما ابتلای خلیل به ذبح فرزند آن بود که: یک بار خلیل در جمال اسماعیل نظاره کرد.التفاتیش پدید آمد. آن تیغ جمال او دل خلیل را مجروح کرد. فرمان آمد که: یا خلیل! ما تو را از آزر و بتان آزری نگاه داشتیم تا نظاره روی اسماعیل کنی؟ رقَم خلّت ما و ملاحظه اغیار به هم جمع نیاید. ما را چه نظاره تراشیده آزری و چه نظاره روی اسماعیلی.

به هرچ از راه بازافتی چه کفر آن حرف و چه ایمان    
به هرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

بسی برنیامد که تیغش به دست نهادند، گفتند: اسماعیل را قربان کن، که در یک دل دو دوست نگنجد.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست       یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
از روی ظاهر قصه ذبح معلوم است و معروف و از روی باطن به لسان اشارت مراو را گفتند: به تیغ صدق دل خود از فرزند ببر ... خلیل فرمان بشنید به تیغ صدق دل خود از فرزند ببرید، مهر اسماعیلی از دل خود جدا کرد. ندا آمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» (خواب را تعبیر کردی)
بخشی از تفسیر کشف الاسرار و عدة الابرار ج1،ص 352


یوسف ایرانیان

اولین شاعری که به طور جدی با او آشنا شدم و اصلاً شعر خواندن را با او شروع کردم حافظ بود و یکی از اولین ابیاتی که حفظ کردم این بود که

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم       که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

داستان یوسف به دلیل چند وجهی بودن عشق در آن و نیز عاشق شدن یک زن که در ادبیات کهن ما شاید بی‌نظیر باشد، و هم‌چنین عشق عجیب یعقوب به یوسف ظرفیت بسیار فراوانی برای استفاده در ادبیات ایران داشته است، و به نظرم می‌توان کتاب قطوری درباره حضور یوسف در ادبیات ایرانی نوشت. یوسف گمگشته باز آید ... را لااقل همه شنیده‌اند. کنعان و چاه هم جای خود را به خوبی در شعر فارسی باز کرده‌اند. مرحوم محمد رضا آغاسی می‌گفت

ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش    تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

فاضل نظری شاعر معاصر هم گفته است که

یوسف! بدین رها شدن از چاه دل نبند       این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

و به قول مولانا جلال الدین

یعقوب وار وااسفاها همی زنم     دیدار روی یوسف کنعانم آرزوست

در تفسیر ابوالفتوح رازی به نام روض الجنان و روح الجنان که تفسیری شیعی و فارسی است نیز قطعات زیبایی وجود دارد که پاره‌ای از آن را می‌خوانید.

در خبر می‌آید که روزی مردی یعقوب را گفت: چشم تو به چه آفت چنین شد؟ گفت به گریه یوسف؟ گفت پشتت چرا دوتا شد؟ گفت به غم یوسف. گفت چرا چونین درهم افتاده‌ای و ضعیف شده‌؟ گفت به فراق یوسف. خدای تعالی وحی کرد به او گفت: اتشکونی الی خلقی؛ شکایت من با بندگان من ‌می‌کنی؟! به عزت و جلال من که این غم از تو کشف نکنم تا مرا بنخوانی. عند آن یعقوب –علیه السلام- گفت «اشکوا بثی و حزنی الی الله» خدای تعالی وحی کرد و گفت: به عزت من اگر مرده بودندی این فرزندان تو، من ایشان را زنده کردمی و با تو دادمی. و سبب این امتحان ان بود که روزی گوسپندی در سرای تو بکشتند، درویشی آمد و چیزی خواست، چیزش ندادند؛ و من از همه خلقان، پیغامبران را دوست‌تر دارم، پس درویشان را. اکنون طعامی بساز و درویشان را بخوان تا بخورند. یعقوب – علیه السلام- طعامی بساخت و بفرمود تا منادی در شهر ندا کرد که: هر که امروز روزه دار است باید به خانه یعقوب روزه گشاید. جماعتی حاضر آمدند و طعام بخوردند، خدای تعالی کشف آن محنت کرد.

این نوشته‌ را به بهانه یوزارسیف نوشتم که اصلاً سریالش را نمی بینیم.


قصه یه معلم(واقعی)

داشتم وب می‏چرخیدم که این داستان رو که به عنوان یه داستان واقعی معرفی شده اینجا دیدم. نوشتم (در واقع کپی پیستش کردم) بخونید. خیلی دلم می‏خواست که اینجوری تأثیر آدمها رو بیان کنم

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !


یک فتوای ظاهرا جدید!

یکبار جایی در ماه رمضان تبلیغ بودم(فکر می‌کنم سال 76 بود)  و به مناسبتی درباره حقوق زنان بر شوهرانشان صحبت می‌کردم، اوس مهدی نامی از پایین منبر گفت حاج‌آقا کاری کن که از این به بعد کتکمان هم بزنند!!!  

این چند روزه فتوایی از یک عالم مصری پخش شد که گفته بود زنان حق دارند در دفاع از خودشان شوهرانشان را بزنند. این خبر هم به عنوان فتوای جدید و عجیب پخش شد. ولی من هر چه فکر کردم دیدم نکته‌ تازه‌ای در این فتوا وجود ندارد و لااقل بر اساس فقه شیعی سخنی است کاملاً قابل دفاع. شاید تازگی این سخن به این باشد که کسی تا بحال به آن اعتراف نکرده است، مثل سایر حقوق زنان که کسی مایل نیست آن را به رسمیت بشناسد، همانند همان اوس مهدی ما.

بر اساس عقد ازدواج، نوعی رابطه حقوقی بین زن و مرد برقرار می‌شود که هر یک را متعهد به حقوق و تکالیف تازه‌ای می‌کند، ولی این عقد باعث از بین رفتن حقوق اولیه هر انسانی نمی‌شود. حق دفاع از نفس و آبرو و اموال در فقه اسلامی و شیعی جزو حقوق به رسمیت شناخته شده هر انسانی است و هر کسی ‌می‌تواند بر اساس آن از خود در مقابل ظلم دیگران دفاع کند حتی اگر آن دیگری شوهرش باشد. بنابر این اگر مردی زنش را (به جز در مورد نشوز و آن هم با شرایط خاص) بزند زن حق دفاع یا خروج از خانه شوهر را خواهد داشت و روشن است که در این صورت ناشزه نیز به حساب نخواهد آمد. و بالاتر از این اگر شوهر بخواهد اموال زن را تصرف کند و زن برای دفاع راهی به جز کتک‌کاری نداشته باشد نیز این کار مجاز خواهد بود و بدیهی است که همه این دفاع‌ها باید در حد ضرورت و دفع خطر باشد نه بیشتر. چنان که در همه موارد جواز دفاع همین طور است کسی نمی‌تواند برای جلوگیری از سیلی زدن به خودش، طرف دیگر دعوا را بکشد. بنابر این سخن عالم ترکیه‌ای که گفته زن می‌تواند در مقابل یک ضربه دو ضربه بزند نیز خیلی سخن دقیقی نخواهد بود.


فتواهای عجیب و غریب!!

گاهی بین اخباری که می‌بینیم و می‌شنویم، خبرهایی یافت می‌شود با این مضمون که فلان عالم سنی یک فتوای عجیب و غریب صادر کرده است که مثلاً زن و مرد همکار می‌توانند با هم محرم شوند یا این که سنی‌ها باید همه شیعه‌ها را بکشند و یا این که خریدن برخی میوه‌ها برای زن‌ها حرام است و از این قبیل‌ سخنان بی‌ارزش... امروزه با گسترش وسائل ارتباطی و خبر رسانی به ویژه عرصه نامحدود اینترنت(هر چند ما تو ایران نوع محدود شده‌اش رو داریم) این گونه فتواها خیلی سریع‌تر رسانه‌ای می‌شوند. من نمی‌دانم هدف منتشر کنندگان این گونه اخبار در ایران چیست، آیا هدفشان این است که به نوعی نقطه ضعفی از سنی‌ها بیان کنند یا به هر حال به شیعیان بگویند که طرف مقابل منطقی این‌گونه دارد یا هر هدف دیگر ... اما به نظرم باید به این  نکته توجه داشته باشیم که ما وقتی می‌توانیم یک گروه یا یک مذهب را به اندیشه‌ای منتسب کنیم، که اکثریت آن قوم به آن معتقد باشند، و نمی‌توان به صرف فتوای یک نفر که معلوم نیست از کجا ناشی شده، همه معتقدان به باورهای اهل سنت را متهم کرد یا حتی به نوعی مورد طعن قرار داد. در همه ادیان و مذاهب چنین افرادی یافت می‌شوند که برای خود حرفی خاص دارند و از قضا در بین اهل همان مذهب هم مورد انکارند. اگر کسی بخواهد فتاوای عجیب و غریب و نادر را از علمای شیعه جمع کند و در بین سنی‌ها پخش کند، به گمانم چندان دست خالی بر نخواهد گشت. و مگر همین امروز در حوزه علمیه با فتواهای آقای صانعی کسی موافق است؟ با قاطعیت می‌توان گفت اکثریت مطلق علمای قم سخنان ایشان را قبول ندراند، بنابر این نمی‌توان جار و جنجال راه انداخت که مثلاً شیعه قائل به برابری دیه زن و مرد است. همین یکی دو روزه عکس کسی را در یک سایت دیدم که خود را پاپ می‌داند و پاپ واتیکان را قبول ندارد. به نظرم گفتگوی بین مذاهب و ادیان راهی بهتر از این دارد. به جای مچ‌گیری می‌توان به تفاهم نزدیک شد و نقد عالمانه را بر فضای گفتگو حاکم کرد.

پی نوشت: قصد من از بردن نام آقای صانعی نه ردّ ایشان است نه قبول، فقط مثال زدم. وبلاگ من جای بحث اجتهادی نیست.


از تو بی خبر!!

معتقدم اشعار برخی از شعرای بزرگ پارسی گوی چیزی جز ترجمان وحی نیست. شعر خواندن و شعر شنیدن برای من یعنی ورود به عالم آنان که دیده‌اند، و حکایت بخشی از آن چه دیده‌اند را برای ما نادیده‌ها آورده‌اند تا گمان نکنیم یافتن حقیقت ناب و نوشیدنش شراب سقاهم ربُهم شراباً طهوراً(سوره انسان/21) افسانه است.

 این بار عطار: 

ای در میان جانم و جان از تو بی‌خبر           از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبر
نقش تو د رخیال و خیال از تو بی نصیب                نام تو بر زبان و زبان از تو بی‌خبر
چون پی برد به تو دل وجانم که جاودان      در جان و د ردلی دل و جان از تو بی‌خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را          وان‌گه همه به نام و نشان از تو بی‌خبر
شرح و بیان تو چه کنم زان که تا ابد          شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی‌خبر
جوینــدگان گوهر دریای کنه تو                             در وادی یقین و گمان از تو بی‌خبر
عطار اگر چه نعره عشق تو می‌زند                   هستند جمله نعره زنان از تو بی‌خبر 

اگر اهلش بودید این شعر را با صدای محمد رضا شجریان در  آلبوم جانِ جان بشنوید.


قدر شناسی!

احتمالا همه می‌دانید و خبر دارید که سایت‌هایی هستند که قیمت سایت و وبلاگ شما را تعیین می‌کنند یعنی می‌گویند که سایت شما چه قدر می‌ارزد. بنگاه‏هایی هم هستند که قیمت ماشین و خانه شما را تعیین می‏کنند. زرگرها هم قیمت جواهرات را. راستی آدمی خودش چه قدر می‌ارزد؟ اصلاً سیستمی، شبکه‌ای، ینگاهی، جایی... هست که قیمت انسان‌ها را تعیین کند؟  بعضی‌ها قیمت‌شان بیش از یک اسکناس نیست، بعضی‌ها قدری بیشتر می‌ارزند، بعضی‌ها مال و جانشان را فقط به قدر بهشت می‌فروشند. و البته روشن است که شاید خیلی‌ها بخواهند قدرشان بیشتر باشد و خود را گران‌ بفروشند، ولی آیا هر آدمی به قدر بهشت خدا می‌ارزد؟ آیا ما آدم‌ها متفاوت نیستیم؟ و قدر و قیمت متفاوتی نداریم؟ به نظرم شب قدر این امکان را به همه ما می‌دهد تا قدر خودمان را بدانیم. یعنی بدانیم که اصلاً چه قدر می‌ارزیم. این انسان مستعمل و آلوده با یک انسان دست اول و نیالوده چه قدر تفاوت دارد؟ و اگر بعضی کارها را نکرده بودیم چه قدر می‌ارزیدیم. خدا امشب از بندگانش قدرشناسی و قدردانی می‌کند و روشن است که این قدردانی به اندازه قدر هرکس است. یکی از بهترین کارها در شب قدر این است که ابتدا قدر خود را بدانیم و خود را بسنجیم. نیم ساعت یا بیشتر درباره خودمان فکر کنیم و خودمان قدر خودمان را بشناسیم. بعد از خریدار بخواهیم که ما را بیش از قدر واقعی‌مان قدربنهد. راهش را هم نشان داده است. والمستغفرین بالاسحار... استغفار باعث می‌شود که مثل روز اول شویم. مثل روزی که از مادر متولد شدیم و خداوند ما را پیش خرید کرد به قیمت بهشت به شرطها و شروطها. رسول اعظم الهی به عایشه فرمود در شب قدر بگو الهی انک عفوّ تحب العفو فاعف عنی 


دو جور امام جمعه!!

دو سه شب پیش تلویزیون به مناسبت سالروز درگذشت مرحوم آیت الله طالقانی گوشه‌هایی از خطبه‌های نماز جمعه ایشان را پخش می‌کرد. در مورد شورا و آیه شاورهم فی الامر می‌گفتند خداوند به پیامبر دستور داده با مردم مشورت کند تا مردم هم احساس شخصیت کنند و خود را مسئول بدانند و از کار کنار نکشند و وابسته به یک فرد نباشند و چنین نباشد که همه تصمیم‌ها را یک نفر بگیرد و مردم خود را در این حد نبینند که اظهار نظر کنند. یاد جملات یکی از ائمه جمعه حال حاضر تهران افتادم که چند سال پیش گفته بودند که مردم نیازمند چوپان هستند و علما هم چوپانان این رعایا هستند.

همین جوری! تفاوت این دو نگاه توجهم را جلب کرد. اینجا نوشتم .


تکرار منحوس

از وقتی که وارد فضای مذهبی و جلسات مذهبی شده‌ام، همه ساله در آستانه رمضان و روزهای آخر شعبان در همه جلسات این جملات تکراری را شنیده‌ام که رجب آمد و رفت و شعبان هم رو به اتمام است و ما هنوز آدم نشده‌ایم و لیاقت ورود به رمضان را نداریم، و در روزهای نهایی رمضان هم همین داستان تکرار می‌شود. گاهی هم آنقدر این تکرار کلیشه شده که بدون هیچ حس وحالی این جمله را می‌گوییم و می‌گویند. با خودم فکر می‌کردم که آیا نمی‌شود از بند این تکرار رهید؟ هر سال که نمی‌شود این داستان اتفاق بیافتد. ولی دیدم ریشه این تکرار، تکرار ماست، یعنی ما هر روز و هر سال تکرار می شویم بدون هیچ تغییری، و هر روز در مدار بسته زندگی روزمره و نفسانیات به دور خودمان می‌گردیم. و وقتی که سال بعد دوباره به روزهای آخر شعبان می‌رسیم، می‌بینیم که رجب و شعبان و رمضان رفته‌اند ما هم‌چنان در همان جای پارسال ایستاده‌ایم.  

راستی تا کی باید این حکایت هم‌چنان باقی باشد؟ و اصلا مگر می‌توان از این ماجرا گریخت؟ اگر می‌شد که دعای ابوحمزه حنجره سید ساجدین به آسمان نمی‌رفت، کمیل بر زبان علی جاری نمی‌شد، و رسول اعظم الهی پیوسته استغفار نمی‌کرد. سر این تکرار برای ما گناهان تکراری ماست.

خدایا صدای مرا که می‌خوانمت بشنو

و رویت را به سوی من که با تو نجوا می‌کنم بگردان

خدایا از همه گریخته‌ام  ... به سوی تو

خدایا مرا می‌شناسی، نیازم را می‌دانی و از ضمیر من باخبری

خدایا .... خدایا ...

من هر چند اهل آن نیستم که بر من رحمت کنی ولی تو اهل جود و کرامتی

خدایا گویا در برابرت ایستاده‌ام  سایه توکل به تو بر سرم گسترده است

و چون اعمالم مرا به تو نزدیک نمی‌کند، اعترافاتم را پیش روی نهادم

خدایا اگر بنا داشتی که خوارم کنی، که هدایتم نمی‌کردی و اگر می‌خواستی که رسوایم کنی عافیتم نمی‌بخشیدی

بار الها عمرم در حرص سهو و غفلت از تو گذشت و جوانیم را با مستی دوری از تو پوسیده کردم و بیدار نشدم

حال خدایا

به من به گونه‌ای نگاه کن که گویا صدایم کرده‌ای و جوابت داده‌ام و مرا به کار گرفته‌ای و من اطاعت کرده‌ام

خدایا ... خداوندا

من بر گمان خودم یاس را مسلط نکردم و امیدم را از کرم زیبایت نبریدم

خدایا هر چند گناهانم مرا از چشم تو انداخته‌اند ولی تو به خاطر توکل من به تو از من در گذر

 

خدایا من هم‌چنان در بند این تکرار منحوس مانده‌ام

واگر در این ماه شعبان تاکنون مرا نیامرزیده‌ای، در این روزهای باقی ‌مانده از من در گذر


شورش علیه سنت

دین یا نهضت‌های کاریزماتیک دینی به هر دلیل که به وجود آمده باشند از نظر   ماکس وبر (جامعه شناس) عبارتند از گسست از سنت و وضعیتی استقرار یافته. پارسونز در توضیح نظر وبر می‌نویسد: «این حقیقت که نبوت به ذاته دربردارنده شکاف در سنت‌گرایی است به این معنا است که ارتباط پیامبر و هم‌چنین  پیروانش با جامعه‌ای که در آن ظاهر شده‌اند، به ویژه با حاملان سنت مذهبی و نیز سایر عناصر آن به شدت دچار اشکال است». وبر سنت‌گرایی را قوی‌ترین عامل بازدارنده عقلانی سازی می‌داند. « پیشبرد فرایند عقلانی سازی مستلزم شکاف در سنت‌گرایی است و به عکس هر شکاف عمده‌ای در سنت‌گرایی مستلزم عقلانی سازی است» منظور آن است که پیامبران سنت‌شکن مجبور خواهند بود که سنت‌شکنی‌هایشان را توجیه کنند و این مستلزم رویکردی عقلانی و جامع به دنیایی است که آنها در آن زندگی می‌کردند.« در حقیقت پیامبر برای آن که گسستن از سنت و وضعیت بهنجار را مشروع جلوه دهد باید به منبعی از اقتدار اخلاقی متوسل شود».

آن‌چه خواندید بریده‌ای است از کتاب «تأملاتی جامعه شناسانه درباره سکولار شدن» نوشته هادی جلیلی.

من به این مسأله زیاد فکر می‌کردم که چرا پیامبران با مخالفت‌های بسیار شدیدی از سوی مردم خود مواجه می‌شدند؟ این توجیه که ارباب ثروت و قدرت عامل اصلی بودند به نظر من قانع کننده نبود. خودم با تأمل به این نتیجه رسیدم که پیام پیامبران در واقع مبارزه  با سنت‌ها و باورهای سوال‌ناپذیر و رسوب کرده در اذهان مردم بوده است. و به قولی شورش علیه سنت‏های جاری در جامعه. بزرگترین جرم پیامبران تشویش اذهان عمومی و به هم زدن آرامش قبرستانی حاکم بر افکار بوده است. و به همین دلیل است که حتی از سوی مردم عادی جامعه خود نیز به سختی مورد پذیرش قرار می‌گرفته‌اند. تأکید چندین باره قرآن بر نفی باورهای پدران و گذشتگان نشان‌ از همین نکته دارد.  امشب داشتم مطالعه می‌کردم که دیدم نظری را که می‌پسندم این دو جامعه شناس برجسته تایید کرده‌اند، ذوق کردم و برای بینندگان وبلاگم نوشتم. بی مناسبت هم نبود و با شب مبعث پیامبر بت شکن  اسلام یکی شد. با این حساب بزرگترین بتی که با بعثت و به همت پیامبر اعظم الهی(ص) شکسته شد، بت باورهای دیرینه و بی‌ریشه بود.   .رهرو راه او نباید سنت  زده و سنتی باشد