گل یا شمشیر؟ کدام یک علی است

چند سال پیش گویا عده‌ای همان نقاشی معروف از امیرالمؤمنین را کشیده و به جای شمشیری که در دست آن حضرت بود، گلی به دستش داده بودند، به نشانه پایان دوران خشونت طلبی. و روشن است که در مقابل هم عده‌ای دم گرفته بودند که این‌ها می خواهند روحیه جهاد و شهادت طلبی را از بین ببرند و با این عکس قصد توطئه دارند و و... الخ.

من به اصل قضیه کاری ندارم ولی از همان موقع برایم سؤال بود که چرا شمشیر؟ مگر حضرت همیشه در حال جنگ بوده‌اند؟ مگر نشینده‌ و نخوانده‌ایم رفتارش با یتیمان را و مگر نگفته‌اند برایمان

 پادشاهی که به تاریکی شب     می‌برد نان یتیمان عرب

و مگر رفتارش با ابن ملجم را نمی دانیم؟ و مگر پیامبر(ص)، علی را درب شهر علم ندانست و مگر او در نبرد با پهلوان عرب ابتدا بر غضبش چیره نشد تا با خلوص ضربه بزند؟ و مگر اولین نماز گزار نبود و مگر گردآورنده قرآن نیست و مگر کشتی نوح امت محمد(ص) نیست و مگر همان نبود که تن به حرارت تنور داد تا خویش را به خاطر کوتاهی از رسیدن به ایتام شهدا مجازات کند و مگر هم او نبود که شب را به صبح، گاه هزار رکعت نماز می‌گزارد و مگربه گاه مناجات بی‌هوش نمی‌شد؟ و مگر ساقی کوثر نیست و مگر به جز او کسی تقسیم کننده النار و الجنة است؟ و مگر بیست و پنج سال استخوان در گلو و خار در چشم سکوت نکرد؟ و مگر همه جهان به عدالت نمی‌شناسندش؟ و مگر شب هجرت در جای پیامبر نخوابید و مگر خطبه‌های حکمت آمیزش در نهج البلاغه همه را به تفکر دعوت نمی‌کند؟ و و ...  پس چرا از بین این همه صفت که شبنمی از آن دریا را می‌دانیم، به شمشیرش اکتفا شده است؟

می دانید شاید جوابش این باشد که این یگانه عالم خلقت را که نمی‌توان با یک کلمه و یا یک تصویر ویا یک نماد نشان داد و معرفی کرد، پس هر کس از ظن خود یار او می‌شود و هر قدر از این اقیانوس در کوزه‌اش جا می‌شود بر ‌می دارد و به دیگران هم ارائه می‌دهد. یعنی همین کاری که من کرده‌ام.

ولی شاید این جمله معروف پیامبراعظم(ص) گویاتر از همه تعبیرات باشد" خدا را نشناخت مگر من و علی، ومرا نشناخت مگر خدا و علی و علی را نشناخت مگر من و خدا. 

میلاد این گوهر ناشناخته هستی مبارک

 


صهیونیست بودن یک ارزش است!!

فهم این که اسرائیل با پشتیبانی آمریکا دست به این همه جنایت می زند نیازمند هوش سیاسی و یا تحلیل عمیق نیست. خبری است که همه به آن معترفند و آمریکایی ها هم آن را انکار نمی‌کنند.
داشتم در همین مورد فکر می‌کردم که به نظرم رسید در واقع ایمان صهیونیست‌ها به آمریکا و توکل آن ها  به امریکا چنین جسارتی را به آن ها داده که در برابر تمام دنیا بایستند. و همه قوانین شناخته شده و نشده انسانی را لگد مال کنند. آن چه در درون دولت صهیونیستی می‌گذرد مصداق واقعی توکل است. یعنی ایمان به این که آمریکا می تواند به اسرائیل کمک کند یعنی قدرتش را دارد و ایمان به این که آمریکا این کار را خواهد کرد. یعنی دقیقاً همان چیزی که خدا از ما خواسته، یعنی ایمان به این که خدا می‌تواند ما را حمایت کند و ایمان به این که این حمایت عملی خواهد شد و خداوند به وعده اش عمل می‌کند. به نظر شما وعده خدا عملی‌تر است یا وعده آمریکا؟ و مگر خداوند نفرمود که ومن یتوکل علی الله فهو حسبه، هر که بر خدا تکیه کند پس خدا او را کافی است و یا مگر از ما نپرسید که الیس الله بکاف عبده، آیا خداوند برای بنده‌‌اش کافی نیست ؟ای کاش به اندازه اعتقاد صهیونست‌های جانی به آمریکا ما به خدا اعتماد داشتیم.
بگذریم امروز یکی از دوستان وبلاگی را برایم ایمیل کرد با نام سجیل در این وبلاگ  برخی شعرای جوان کشورمان برای مقاومت شعر می‌گویند که به نظرم شعرهای بدی نبودند گفتم لینک بدهم شما هم ببینید.  


نکته تربیتی از امام هادی(ع)

از دوران دبیرستان حدیثی از امام هادی (ع) در کتاب‌های دینی ما بود که نظر مرا به خود جلب کرد. تا کنون که بیش از 15 سال می‌گذرد من هم چنان به آن حدیث می‌اندیشم. حدیث این بود؛ من هانت علیه نفسه فلا تأمن شرّه
کسی که نفسش (شخصیتش) در نظر خودش سست است (احساس بی شخصیتی می‌کند)، از شر او در امان نباش.

این روایت عدم احساس شخصیت و کرامت نداشتن نفس را عامل ناهنجاری می‌داند. وقتی که کتاب توسعه و تضاد دکتر رفیع پور را می‌خواندم و با تحلیل‌های جامعه شناسانه ایشان درباره تغییر نظام ارزشی جامعه در اثر تضاد طبقاتی آشنا شدم این روایت معنای بسیار عمیق‌تری از خود نشان داد.
این حدیث وقتی در کنار این حدیث از امیر المؤمنین(ع) که من کرمت علیه نفسه لم یهنها بالمعصیه قرار می‌گیرد یک نکته مهم در تربیت انسانی را بیان می‌کند. مضمون حدیث امیر المؤمنین آن است که هر کس احساس شخصیت کند، نفس خود را با گناه سست نمی‌کند و با گناه به خودش توهین نمی‌کند.
تا بحال دیده‌‌اید یک استاد دانشگاه در خیابان نعره بکشد یا با موتور تک چرخ بزند؟ و یا حتی بالاتر نوشابه را بدون نی و با بطری بخورد؟ به نظر شما آیا عاملی به جز احساس شخصیت و نگرانی از سستی این شخصیت در این بین وجود دارد؟

تصور من این است که تمامی نظام حکومتی و تربیتی یک کشور و حتی برنامه‌های اقتصادی آن باید دراین مسیر قرار گیرد. حکومت باید به مردم احساس شخصیت بدهد و اولین گام در این مورد آن است که در یک حکومت به شخصیت کسی توهین نشود.

شهادت امام هادی علیه السلام را تسلیت می‌گویم 

حدیث اول را در تحف العقول(ص 482) و حدیث دوم را در میزان الحکمه(حدیث20540) ببینید


این کتاب را بخوانید

یکی دو هفته پیش که امتحاناتم تمام شد، عصر بود و کاری نداشتم کتابی را برداشتم تا بخوانم. اسم کتاب استاد عشق بود. درباره پرفسور محمود حسابی. ابتدا فکر کردم همان چیزهایی را که پسر دکتر حسابی در برنامه‌های گاه و بیگاه تلویزیون نقل می کند جمع کرده‌اند. ولی این طور نبود و کتاب به صورت منظم به زندگی دکتر پرداخته بود و بسیار خواندنی.

چند نکته در این کتاب توجه مرا جلب کرد:

 یکی ایستادگی و مقاومت این مرد در برابر مشکلات و بالاتر از همه تحمل جهالتی که همه اطرافش را گرفته بود به حدی که وزیر فرهنگ ایران آن روز فرق بین شیمی و فیزیک را نمی‌داند و البته شیمی را هم همان داروسازی می‌پندارد.

دیگری عشق عجیب حسابی به ایران است. که با آن موقعیت خاص  - که تا کتاب را نخوانید این نکته را به خوبی در نخواهید یافت – به ایران می‌آید و چه بدبختی‌ها که برای ایران تحمل نمی‌کند.

یکی هم صداقت و درست‌کاری عجیب این مرد است. که حتی وقتی نخست وزیر به او می‌گوید کسانی که تو را به ماموریت فرستاده‌اند در واقع می‌خواسته‌اند شرت را  کم کنند تا آقا بالا سر نداشته باشند، باز هم به راه خود ادامه می‌دهد و به تعهد خود عمل می کند و حتی کمک هزینه‌ای که از نخست وزیر می‌گیرد را قرض حساب می‌کند تا بعد برگرداند.

این کتاب یا به تعبیری این زندگی، نکته زیاد دارد ولی نکته مغفول مانده آن مادر دکتر حسابی است. بدون شک اگر آن مادر نبود، دکتر حسابی حداکثر یک جاشوی کشتی در بندرهای لبنان می‌شد. ای کاش می‌توانستم در این ظرفیت کم، فداکاری مادر دکتر حسابی را بیان کنم. فقط همین قدر بگویم که من با خواندن آن کتاب نظرم درباره مادر عوض شد. هر چند آن کتاب درباره پسر است ولی استادعشق واقعی مادری است که در این کتاب به تصویر کشیده شده است. این کتاب را حتما بخوانید و به دیگران هدیه بدهید. من کتاب کم نخوانده‌ام. این زندگی بی نظیر است. باز هم میگویم این کتاب را بخوانید. استاد عشق. 

این نوشته را با تأخیر درباره روز مادر از من بپذیرید. با عرض معذرت از دوستانی که لطف می‌کنند و به من سر می‌زنند


یک سفر یک نکته

به لطف خدا چند روزی توفیق زیارت دست داد و مشهد بودم و روشن است که وبلاگ کمی دیرتر از حد معمول به روز می‌شود. از نکات جالب در مشهد عکاسی‌های اطراف حرم بودند که در بسیاری از آن‌ها عکس مشترک وجود داشت، گویا یک نفر رفته و در همه این عکاسی‌ها با یک تیپ و یک فیگور عکس انداخته. نکته جالب دیگر این که بردن دوربین به داخل حرم ممنوع بود ولی بردن موبایل دوربین دار آزاد. و جالب تر این که برخی داخل رواق و کنار ضریح هم عکس می‌انداختند. از این‌ها که بگذریم نکته اصلی که می‌خواهم بگویم این است که من از سال 73 تا 83 ده سال توفیق زیارت مشهد نداشتم. و نمی‌فهمیدم چرا؟ سال 83 همه چیز خودش جور شد. بلیط و محل استقرار را یکی از دوستان آماده کرده بود ولی در دو روز آخر برای همراهانش مشکلی پیش‌ آمد و به هر حال ما راهی شدیم. بدون هیچ دردسری. فقط هزینه دادیم. این بار کار از قبلی هم راحت‌تر بود و من و خانواده حتی هزینه را هم میهمان بودیم. همه چیز را در واقع امام رضا(ع) هماهنگ کرده بود. داشتم فکر می‌کردم که بالاخره رابطه با امام رضا درست شده و امام ما را می‌طلبد و می‌رویم و حل می‌کنیم که دیدم گویا زیادی خودم را تحویل گرفته‌ام. چندین آیه در قرآن کریم هشدار می‌دهد که برخی وقتی دنیا به کامشان می‌شود خوشحال شده و می‌گویند «ذهب السیئات عنی» یعنی زشتی‌های ما پاک شد. قرآن این پندار را باطل می‌کند. که مبادا گمان کنید که حل مشکلات پیش پایتان به این معنی است که شما جزو اولیاء الهی شده‌اید. امیر المومنین(ع) هم در خطبه متقین و در وصف ایشان می‌فرماید که آنان نفس خود را متهم می‌دانند و به آن اطمینان ندارند. به نظرم رسید که من هم اگر بخواهم بر اساس همین معیار داستان را بررسی کنم باید نتیجه بگیرم که گویا امام رضا دیده که اگر فاصله دیدارها زیاد شود‏، ما سر از ناکجا در می‌آوریم و برای حفظ ما در مسیر خودش، لطف می‌ کند و ما را میهمان می‌ کند که مبادا بیراهه برویم . بی جهت نیست که امام هشتم را رؤوف خوانده‌اند.


یک نکته از سیره پیامبر اعظم(ص)

 یکی از بحث‌هایی که گاهی با دوستان طلبه دارم این است که دوستانم از دیدن انبوه کسانی که به مسجد جمکران می روند یا در هیأت‌های حسینی حضور دارند، ذوق زده می شوند ولی من چندان ذوق نمی‌کنم. دوستان می‌گویند به هر حال به طرف امام حسین(ع) آمده‌اند ولی من معتقدم امام حسین(ع) باید به خاطر خودش انتخاب ما باشد نه به خاطر این که حاجت ما را می‌دهد. و یا به این خاطر که رسم ماست که سالی ده روز عزاداری کنیم.

چند روز پیش کتاب سیری در سیره نبوی آقای مطهری را ورق می‌زدم که دیدم ایشان یکی از مشخصه‌های سیره پیامبر (ص) را استفاده نکردن از جهالت مردم دانسته‌اند و داستان مرگ ابراهیم فرزند پیامبر و گرفتن خورشید را شاهد مثال آورده‌اند. چند سال پیش هم مطلبی از شهید آوینی می‌خواندم که او هم بر اساس آیه لا اکراه فی الدین گفته بود که بر همین اساس تبلیغ دین به صورتی که پذیرش آن ناآگاهانه و تحت تأثیر تبلیغات باشد نوعی اکراه است. زیرا فردی که دین را پذیرفته واقعا نمی‌داند که چه چیزی را قبول کرده است.

به نظر من هم دین عین آگاهی است هم اصلش و هم فرعش. یعنی پذیرش و عمل به هر یک از اجزاء دین باید بر اساس آگاهی و از آن مهم‌تر انتخاب باشد. معتقدم دینی که بر اساس تعالیم پدران و تحت فشار سنت‌ها وارد اذهان می‌شود ارزش ندارد. یکبار هم  که در جمع دوستان طلبه منبر رفته بودم همه صحبت خودم را به همین اختصاص دادم. دینی که با بزک کردن پذیرفته شود و یا با تبلیغ یک طرفه وارد باور فرد شود، نه ارزش دارد و نه حتی ماندگاری. در روایتی زا امام صادق(ع) آمده است: کسی که به خاطر مردانی چند وارد دین شود، مردان دیگری او را از دین خارج خواهند کرد ولی کسی که به واسطه کتاب و سنت وارد دین شود حتی اگر کوه‌ها بلغرند او نخواهد لغزید.( میزان الحکمه / حدیث 6297). من این مدعا را به تمام اعمال دینی سرایت می دهم هر بارکه نماز می‌خوانیم باید آن را انتخاب کرده باشیم یعنی از بین گزینه‌های گوناگونی که پیش رو داریم یکی را به خاطر خدا و فقط به خاطر خدا انتخاب کنیم. نه به این علت که اگر نماز نخواندیم مثل کسی که یکی از عادات روزمره‌اش ترک شده گرفتار سر در گمی شویم.

پیامبر اعظم(ص) کسی را اکراه نکرد و کسی را هم نفریفت، هم بشیر بود و هم نذیر و وقتی بزرگان یثرب دعوتش کردند همه شرایط را با آن‌ها طرح کرد و در بیعت رضوان نیز که مستلزم فداکاری فراوان بود، فرمود چنین چیزی در قرار داد ما نبود ولی صحابه وفادارش، زیر آن درخت بیعتی جاودانه را انتخاب کردند.

دوست دارم به عنوان یک طلبه بتوانم در مسیر اگاهی دیگران قدم بردارم نه دین دار شدن مردم به هر قیمت.


ارزش جان فاطمه(س)؟

 امروز هفتم تیر است و سالروز شهادت شهید بهشتی که ارادت فراوانی به او دارم ولی  فردا شهادت حضرت زهرا(س) است، به نظرم رسید بهتر است ادامه مطلب قبلی درباره حضرت زهرا(س) را بنویسم.

شنیده‌ و یا خوانده‌اید که امیرالمؤمنین(ع) حکومت را بی ارزش‌تر از کفش وصله زده دانسته‌اند. و از سوی دیگر هم می‌دانیم که حضرت زهرا(س) در دفاع از حق ولایت علی(ع) به شهادت رسید‌ه‌اند.  حالا سؤال من این جاست که این حکومت چرا باید باعث شود که فاطمه به خاطر غصب آن از سوی عده‌ای دیگر خود را به کشتن بدهد؟ و مدینه‌ای را با گریه‌های خود گرفتار عذاب وجدان کند؟ حکومت بیشتر می ارزد یا جان فاطمه(س)؟ آیا حکومت کردن بر عده‌ای تازه مسلمان ارزش تنها ماندن علی(ع) را دارد؟ و مگر فدک چقدر می‌ارزید که به خاطر آن فاطمه(س) با کسانی روبرو شود که حتی راضی نبود به رویشان نگاه کند و به خانه‌اش راهشان دهد؟

در ادامه همان مطلب قبلی می‌گویم:
 پیامبر آمده بود تا ما را به سوی چیزی دعودت کند که ما را زنده می‌کند (سوره انفال آیه 24). همه سیره تبلیغی و کردار او و جانشینانش نیز باید در مسیر همین زندگی بخشی باشد. گریه‌های حضرت زهرا(س) برای آن بود که مردگان مدینه با فطرت خود روبرو شوند و به این پرسش پاسخ دهند که چه شد علی را تنها گذاشتند.
دفاع فاطمه از علی(ع) نیز باید در همین مقیاس تحلیل شود. علی و فاطمه حکومت را برای زندگی بخشیدن به جان‌های مرده می‌خواستند. و برای زنده نگاه داشتن آنان که با دم محمدی از مرگ جاهلیت به زندگی دین باز‌‌آمده بودند. فدک را هم که می‌خواستند نه برای مالکیت آن بود. و مگر علی(ع) وقتی حاکم بود با داروندارش چه کرد که اگر فدک را می‌داشت چه می‌کرد. سیلی داخل کوچه جزای بیدار کردن مردم بود. چنان که معتقدم تمام مخالفت‌ها با انبیاء  در طول تاریخ به دلیل مزاحمت انبیاء با خواب مرگ‌ آلود انسان‌ها بوده است. باور کنید بیدار شدن از خوابی که مایل به ادامه آن هستیم زجرآور است. و دیده‌اید که انسانی که خوابش می‌آید گاهی چه واکنش تندی نشان می‌دهد. حال اگر مرده‌ای بخواهد زنده شود یا اگر بخواهیم جسم نیمه جانی را به زندگی برگردانیم چه خواهد شد؟ مدینه جسم نیمه جانی است که علی و فاطمه تلاش می‌کنند آن را به زندگی برگردانند ولی دریغ !!  که سلول‌های این جسم نیمه جان همراهی نمی‌ کنند، فطرت این مردم شوک فاطمه را پس می‌زند. حال که چنین است فاطمه تصمیم می‌گیرد آخرین چاره را به کار گیرد. بگذار فاطمه بمیرد و جان فاطمه از تن او خارج شود و در دل مدینه امانت بماند، شاید روزی بتواند مردگان را زنده کند. و عجیب است که فاطمه حتی برای بعد از مرگش هم برنامه دارد. شبانه و مخفیانه دفن می‌شود و این پرسش بی‌جواب را که اهل مدینه پاسخش را دانسته ندادند به روی تاریخ کشید. باشد که روزی پاسخ این پرسش احیاگری کند. راستی تا بحال اندیشیده‌‌‌اید که 
مسلمانان چرا شب دفن شد صدیقه کبرا؟


متلک آبدار

 مدتی است فیلم نمی‌بینم. پنج شنبه شبکه یک فیلمی را تبلیغ کرد درباره زندگی یک روحانی ساکن روستا که نشستم و دیدم. یک روحانی در یک روستا دعوت می‌شود که امام جمعه بخش شود و خانه و ماشین و راننده و ... هم در کنارش. این روحانی سید کودکی دارد بیمار که 5/2 میلیون هزینه عمل جراحی اوست. دخترش کامپیوتر می‌خواهد که هشتصد هزار تومان هم قیمت آن می‌شود. پسرش هم از زندگی در روستا ناراضی است. جوان‌های روستا هم معتقدند که اگرحاج‌ آقا برود و امام جمعه شود برای روستا کاری می‌کند. والبته جا افتاده‌ها معتقدند که اگر او برود، چندین آبادی بدون روحانی می‌مانند. این‌ها خیلی مهم نبود مهم برای‌ من آن بود که در بخشی از فیلم طلبه ‌جوانی نشان داده شد که به لطف مسئولیت، ماشین و خانه و داشت و در ضمن پنج میلیون هم به طلبه‌ای دیگر قرض داده بود و حالا در پی وصول طلبش بود. ساعتی شیک به مچ دست و لباسی شیک‌تر در تن و یک پژو. صحنه‌ای که متأسفانه برایمان آشناست. این تصویر درست در زمانی است که سید روستایی گرفتار عمل بچه است. این متلک آبدار را کارگردان بار روحانیتی کرد که از راه نرسیده و از مردم بریده و به میز خود چسبید‌ه‌اند. خوشم آمد هر چند گفت کارم از گریه گذشته است از آن می‌خندم. این خوش‌ آمدن‌های ما ریشه در دردی دارد که به کسی نمی‌توانیم بگوییم. باید تحمل کنیم. و در ضمن به جای آن طلبه جوان هم جور بکشیم. فیلم یک متلک دیگر هم داشت که در درجه دوم اهمیت بود و آن هم انتظار مردم از امام جمعه بود یعنی پارتی بازی برای آبادی خود که این یکی دیگر از بس  همه انجام داده‌اند نخ نما شده است.

فیلم البته ضعیف کار شده بود و نتوانسته بود گرفتاری ذهنی روحانی روستا را خوب تصویر کند. اما از این که فیلم نشان داد که مردم روحانی مردمی را رها نمی‌کنند لذت بردم که این لذت را هم قدر می‌دانم و امیدوارم که خدا ما را از خودش و از مردم که عیال خدا هستند جدا نکند و اگر بنا شد روزی خدای نکرده گرفتار میزی بشویم. میز جای خدا و مردم را نگیرد یعنی میز را برای خدا و مردم بپذیریم.


من و شریعتی

امروز سالگرد درگذشت شریعتی است. در خانواده‏ای روحانی بزرگ شده‌ام  که همیشه در آن نسبت به شریعتی حساسیت وجود داشت. و همین باعث شد که کنجکاو شده و پیگیر شناخت او باشم. وقتی برای اولین بار به نمایشگاه کتاب رفتم در بین کتاب‏هایم دو کتاب از شریعتی هم خریدم. پدرم مخالف بود ولی هیچ گاه درباره کتاب‏هایی که می‏خواندم چیزی نمی‏گفت فقط گاهی می‏گفت این کتاب‏ها ارزش خواندن ندارند. بگذریم سالها بعد که طلبه شدم بیشتر خواندم و البته دقیق‌تر و کنجکاوانه‌تر و چه شوری داشت نوشته‌های این مرد. بعدها در مرکز تخصصی کلام حوزه، تحقیق مفصلی درباره شریعتی انجام دادم با نام دین مانا دین توانا. شاید یک وقتی آن را منتشر کردم. نتیجه تحقیق آن شد که بسیاری از تصورات درباره شریعتی چه در بین موافقان و چه در بین مخالفانش توهمی بیش نیست. مخالفت شریعتی با روحانیت هم یکی از همین توهمات است. در یکی از مصاحبه‌های رهبری درباره شریعتی نیز این نکته را دیده‌ام. و نیز این که یکی از کسانی که شریعتی را خوب شناخته است دکتر سروش است. البته فارغ از این که مخالف است یا موافق. به هر حال آن‏چه می خوانید چند سطر پایانی آن تحقیق است.

دکتر شریعتی متفکری است که هم چون بسیاری دیگر فرزند زمانه خویش است. تحولات روزگارش بر او تأثیر فراوان دارد، به چشم خود عقب ماندگی مفرط کشورهای جهان سوم را که اسلام دین بسیاری از آنان است مشاهده می‌کند‌، تسلط استعمار او را به ستوه آورده و رکود و رخوت مردم این کشورها او را تا مرز هتاکی به عصبانیت می‌کشاند، دردمندانه افول دین را به تماشا می‌نشیند و چاره‌ای جز فریاد نمی‌یابد. ولی از آن جا که شرقی است و شرق را دوست می‌دارد و در عین حال نمی‌تواند نسبت به غرب بی‌اعتنا باشد و افکارش همه تقسیم شده‌اند، لذا خود را تقسیم می‌کند، آرمان و انگیزه‌ای شرقی برمی‌گزیند و با راه‌کاری ملهم از غرب و امروزی شده و با استفاده از ادبیات و مفاهیم مارکسیستی و غربی رایج در آن روزگار در پی توانا کردن دین برمی‌آید تا دین ماندنی باشد. و مجموعه این‌ها شخصیت او را تشکیل می‌دهد، استواری فراوانی در راه خود به کار می‌برد و پایداری ماندگاری را به نمایش می‌گذارد و بسیاری جوانان را شیفته خود و راه خود می‌کند ولی او نیز اندیشمندی است چون دیگران، آمیخته‌ای از درستی و خطا، و آثارش نیازمند بررسی‌های جدید و نو می‌باشد.


خدا ، فوتبال ، انتخابات

گاهی فوتبال می‌بینم و حالا که جام جهانی است بیشتر. بازی برزیل بود که دیدم رونالدینهو بعد از ضربه‌اش صلیب کشید. بازیکن تونسی هم سجده کرد و ایرانی‌ها هم که وضعشان معلوم است. یعنی در هر دو طرف میدان از خدا می‌خواهند که پیروز میدان خودشان باشند.

در جریان‌های سیاسی هم شبیه همین را دیده‌ام. پارسال که انتخابات بود یکی از اساتیدم می‌گفت که دو نفر از اساتید حوزه را جدا جدا دیدم یکی می‌گفت خودم و خانواده‌ام نذر کرده ایم تا هاشمی رأی نیاورد و دیگری با خانواده‌اش نذر کرده بود تا هاشمی رأی بیاورد. یا چند سال پیش که یکی برای رأی اعتماد گرفتن مهاجرانی از مجلس صلوات نذر کرده بود.

این ضرب المثل اروپایی را هم احتمالاً شنیده اید که دزد و پلیس هر دو می‌گویند خدا !!

من از این‌ها نتیجه می‌گیرم که اولا باور به موجودی قدرتمند در ورای عالم ماده در درون هر انسانی خانه کرده است. و نیز این‌که رحمت خداوند آن قدر وسیع است که نیاز‌های این بندگان را با هر عقیده‌ای برآورده می‌کند وگرنه دلیلی نداشت که این‌ها این طور دعا بخوانند. جالب است که هیچ کس هم شک نمی‌کند که خدا این وسط بین دو طرف متناقض چگونه انتخاب می‌کند. تا این ‌جای کار مشکلی نیست. مشکل آن جاست که برخی از ما وقتی دعایمان مستجاب شد و تیم‌مان پیروز میدان شد یا در کنکور قبول شدیم و یا ...  نتیجه می‌گیریم که ما عقایدمان و رفتارمان صحیح است و گرنه اگر آدم بدی بودیم که خدا حاجتمان را نمی‌داد یا اگر هم خیلی خوب نیستیم حتماً کار خیری کرده‌ایم که خدا تحویلمان گرفته بالاخره این منم طاووس علیین شده.

یعنی همان نتیجه‌ای که اصلا نباید گرفته شود و کلاً خلاف آموزه‌های دینی است.

 به قول سعدی خداوند گبر و ترسا وظیفه خور دارد ولی این ماییم که باید بدانیم رحمت خداوند دلیل نمی‌شود که ما گبر بمانیم. ابوالحسن خرقانی می‌گفت هر کس بر در سرای من درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که هر که بر در خدای به جان ارزد بر در بوالحسن به نان ارزد. این جمله یعنی این که نان‌ و جان ما را خواهند رساند ولی نان رساندن دلیل بر صحت ایمان نیست