رازهای گریستن یک زن

مدینه یک شهر است هر چند کوچک. کوچه بنی هاشم بخش کوچکی است از این شهر.

در کنج یکی از خانه‌های این کوچه زنی هست که می‌گرید.

مردم این شهر تحمل گریه‌های این زن را ندارند.

 مدینه هر قدر هم که کوچک باشد معقول نیست که مردم یک شهر از گریه یک زن سر‌آسیمه شوند. و حتی وقتی خانه ‌غم‌های خود را به بیرون شهر منتقل می‌کند، سایبانش را هم برنتابند و بر سرش بسوزانند.

من می‌خواهم نکته‌ای بگویم که به نظرم علت مخالفت مردم مدینه با این گریه را روشن می‌کند.

مقدمه: برخی پرسش‌ها هستند که با اندک تأملی پاسخ خود را می‌‌یابند ولی هیچ کس پاسخ درستی به آن‌ها نمی‌دهد، و بلکه برخی اصل سؤال را انکار می‌کنند. می‌دانید چرا؟ یکی از علل این اتفاق آن است که یافتن پاسخ این پرسش‌ها، به پرسش‌های دیگری منجر می‌شود که پاسخ‌ آن‌ها در درون خود انسا‌ن‌هاست یعنی یافتن پاسخ برای مسأله اول محاکمه خویش را در پی دارد. به همین دلیل در پی آن پرسش نرفتن از همه راحت‌تر است. شاید راز مرگ سقراط نیز در همین نکته نهفته باشد.

حال که در مدینه زنی می‌گرید،  مردم مدینه که راحتی خویش را بر هر چیزی ترجیح می‌دهند، حتی اگر صدای گریه  را نشوند همین که می‌دانند کسی در خانه رسول خدا(ص) می‌گرید و این گریه تمامی ندارد. این پرسش در ضمیرشان خلجان می‌کند که چرا؟

پاسخ این پرسش روشن است. علت این گریه سکوت اهل مدینه است؟ حال باید پرسید چرا اهل مدینه سکوت کردند؟ پاسخ آن هم روشن است نمی‌ خواستند آسایش‌ خود را با درگیر شدن با طایفه‌ای خشن که سالهاست منتظر این روزها هستند به هم بریزند. ولی آیا کسی حاضر است به این پاسخ گردن نهد؟ روشن است که نه. پس پرسش را چه کنند؟ راه حل ساده‌تری هست؟ پرسش‌گر را ساکت می‌کنند. در این صورت دیگر لازم نیست کسی در خلوت خود خود را محاکمه کند که چرا ساکت  ماندم.

از امروز دیگر صدای گریه ‌نمی‌آید. مدینه آرامش مرداب‌گونه خود را یافته است. چرا که فاطمه ساکت است و علی هم و البته حسن و حسین و دو دختر کوچک. که آرام، آستین به دهان، می‌گریند.

بقیة الله آجرک الله فی مصیبة جدتک فاطمة الصدیقة الشهیدة

 


بزرگ بود و ...

سر صف صبحگاه ایستاده بودیم. کلاس دوم دبیرستان بودم.  و امام برای گورباچف نامه نوشته  بود.  به توکلی همکلاسم گفتم امام کار را تمام کرد. توکلی تأیید کرد و صباغ که پشت سر ما ایستاده بود پوزخندی زد. شاید فکر می‌کرد این حرف‌ها خیلی بزرگ‌تر از دهان ماست.
 نمی‌دانم به خاطر تربیت خانوادگی و یا  شاید فضای حاکم بر دهه شصت بود، هر چه بود امام در ذهن من بزرگ بود و هست. این بزرگی ذهن و زبان مرا پر کرده است. و نه من، که بسیارند که این آینه می‌گردانند.

بزرگی و شاید به قول جامعه شناس‌ها کاریزما از جایی در انسان نفوذ می‌کند که شاید خودش نفهمد. معجزه چهره نورانی امام با آن پیشانی بلند و محاسن سفید و درعین حال ابروهای کاملا سیاه بود یا چیز دیگر، به هر حال امام برای عده‌ای حرف آخر بود. همسر شهید همت نقل می‌کرد که شهید همت در سفر حج سه خواسته از خدا داشت یکی این بودکه بر روی زمینی که امام نیست او هم زنده نباشد.

این بزرگی را می‌توان از جمع متناقض ارادتمندان امام هم شناخت. از کروبی تا ناطق نوری و از رهبری نظام تا قائم مقام سابق که به فرمان همان امام کنار گذاشته شد و از مردم کوچه بازار تا نخبگان جامعه. که من در ارادت خالصانه این‌ همه آدم جورواجور به امام شکی ندارم. راز این بزرگی کجاست؟؟

طلبه که شدم به اقتضای طبع هرزه گردم سری به کلام و فلسفه و فقه و عرفان نظری و سیاست و .... زدم و دیدم که اهل هر یک از این مرام‌ها چگونه با دیگری نزاع دارد و هر یک دیگری را به چماق تکفیر یا تعصب می‌راند. با این حال دید م آن‌که بزرگش می دانم همه را با هم دارد. و عجیب است که فقاهتش باعث نمی شود که عرفا را به تیغ تکفیر براند. بماند که خود از فلسفه صدرایی به عرفان ابن عربی پل می‌زند. و ای عجب که این عرفان نه که به کنج خانه و گوشه عزلت نمی‌فرستدش که به میانه میدان سیاست راهنمایی‌اش می‌کند، چنان که داعیه تشکیل حکومت و نزاع با اهل دنیا را به همه اعلام می‌کند. و چه شعبده انگیز سیاست به خرج می‌دهد که غرقه دریای سیاست می‌گردد ولی به آب آن آلوده نمی‌شود. و در کنار این همه زاهد است و وقتی از این دنیا می‌رود خانه مسکونی‌اش اجاری است و هر چه در حساب بانکی دارد سهم امام زمان(عج). با این همه مقدس نیست و با مقدس‌ها سر جنگ دارد.

این ها می‌تواند عامل بزرگی انسان باشد ولی به نظر کافی نیست.

 من درباره امام زیاد ‌اندیشیده‌ام. شنیده اید که «من کان لله کان الله له» هر کس که برای خدا باشد خدا برای اوست. من امام را این ‌گونه دیدم. او برای خدا بود و همین برای عظمت کافی است
                              هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود 
         
    هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود


موعظه پیر می‏فروش

 در آن روزهایی که در زمان رضا خان پهلوی و فشار طاقت فرسا برای تغییر لباس بود و روحانیون و حوزه‌ها در تب و تاب به سر می بردند ( که خداوند رحمان نیاورد چنین روزهایی را برای حوزه‌های دینی) شیخ نسبتاً وارسته ای را نزدیک  دکان نانوایی که قطعه ‌نانی می خورد دیدم که گفت: به من گفتند عمامه‌ات را بردار من نیز برداشتم و دادم به دیگری که دو تا پیراهن برای خودش بدوزد الان هم نانم را خوردم و سیر شدم تا شب هم خدا بزرگ است.
پسرم! من چنین حالی را اگر بگویم به همه مقامات دنیوی می‌دهم باور کن. (کتاب نقطه عطف) 

 پس ای عزیز فکری کن و چاره جویی نما و راه نجاتی و وسیله خلاصی از برای خود پیدا کن و به خدای ارحم الرّاحمین پناه ببر و در شب‌های تاریک با تضرع و زاری از آن ذات مقدس تمنا کن که تو را اعانت کند در این جهاد نفس تا ان‌ شاء الله غالب شوی و مملکت وجودت را رحمانی گردانی و جنود شیطان را از آن بیرون کنی ( چهل حدیث حدیث اول) 

تولد بانوی کربلا  حضرت زینب کبری سلام الله علیها مبارک به خصوص بر پرستاران فداکار.
 


جامی از خم می خمینی

 چند روزی تا نیمه خرداد مانده. و در این چند روز به اندازه کافی از امامِ سیاست و حکومت خواهند گفت. من به اقتضای روحیه فعلی‌ام گفتم سری هم به امامِ اخلاق و عرفان بزنیم؛

نمی شود انسان هم خود پرست باشد و هم خداپرست. نمی‌شود که انسان هم منافع خودش را ملاحظه کند و هم منافع اسلام را باید یکی از این دو تا باشد.

پس ای عزیز، در راه ذکر و یاد محبوب تحمل مشاق هر چه بکنی کم کردی، دل را عادت بده به یاد محبوب ، بلکه به خواست خدا صورت قلب، صورت ذکر حق شود.

یک لحظه از خدا غافل نباشید، غفلت از مبدإ قدرت انسان را به هلاکت می‌رساند.

معنویات اساس اسلام است، سعی کنید معنویات را زیاد کنید و از تشریفات، تا آن‌جا که مقدور است بکاهید.

بهار توبه ایام جوانی است که بار گناهان کمتر و کدورت قلبی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است.

کسانی که برای خدا کار می‌کنند هیچ‌ وقت باخت درآن نیست.

هیچ‌گاه به کمالات خود مغرور مشو، که غرور از شیطان است. همیشه به خود بدبین باش و از سوء عاقبت در ترس و هراس باش.

چرا باید عقده‌های قلبی انسان را منحرف کند و هواهای نفسانی همه چیز را کنار بگذارد و فقط عیوب را نگاه کند؟

دل به دیگر موجودات بستن – هر موجودی که باشد – از خدا غافل شدن است.

برگرفته از مجموعه «از بلندای عرفان» 

یاد آن پیر گرفتار لب یار به خیر 

 


خرداد و خاطره

 از اوّلش چیزی به  خاطر ندارم

 ولی دومش خاطره زیاد داشت و هشت سال ما را با نام خاتمی عجین کرد. خوب بود یا بد بماند برای یک وقت دیگر به هر حال دوم خرداد روزی است به یاد ماندنی حتی برای ناطق نوری و البته من که به خاتمی رأی نداده بودم و یقیناً برای بسیاری دیگر.

سومش هم یادآور حماسه‌ای است که قطعا از دومش مهم‌تر است. از مدرسه برمی‌گشتم و فکر می‌کنم کلاس سوم بودم دیدم در مقابل پایگاه بسیج محل مشغول ساختن چیزی هستند و گویا تزیین می‌کنند. پرسیدم چه خبر است و جوان لباس خاکی به تن گفت که خرمشهر آزاد شده. نمی‌دانم تأثیر فضای آن‌روز بود یا همیشه این‌طور بوده زیرا من با تمام کودکی‌ام آن روز را شاد بودم و فراموشش نخواهم کرد. این خاطره شاید ابتدا طعم پیروزی داشت ولی بعدها که ممد نبودی را شنیدم وبا نام جهان‌ آرا آشنا شدم این  خاطره رنگ حماسه به خود گرفت که بسی برتر از پیروزی و فتح خاک است.

هفتمش‌ هم هر چهار سال یکبار با افتتاح مجلس همراه است و البته بحث‌های سیاسی پیرامون.

چهاردهمش هم به خوبی یادم هست که صبح امتحان انشاء داشتم سال دوم دبیرستان و پدرم سراسیمه به منزل آمد که پیراهن مشکی ام کو؟؟  

 از آن روزها خاطره فراوان دارم و چه همتی کردم که توانستم خیلی از روزنامه‌های آن ایام و عکس‌هایش را برای خودم جمع کنم. همان شب را به خاطر دارم و آرامشی که با اعلام خبر رهبری آیت الله خامنه‌ای در خودم یافتم. از آن یک روز آن‌قدر خاطره جسته و گریخته و صحنه تار و روشن در ذهن دارم که بی‌ هیچ شکی آن را  طولانی ترین روز عمر من کرده است. به خوبی به یاد دارم که صدای کلاغ‌ها به گوشم نمی‌رسید شاید هم من نمی‌شنیدم.

پانزدهمش شاید مهم تر باشد چون دوم و سومش و بیست و هفتم‌اش همه وابسته به همین یک روز‌اند که اگر نبود و نبودند کفن‌پوشان آن روز شاید امروز حتی نشانی از برخی چیزها که مقدسشان می‌دانیم نبود.

هجدهم و بیست‌و یکم‌اش برایم با انتخابات یکی ‌شده‌ است. دوم خاتمی و دوم هاشمی و البته توکلی و جاسبی که در هر دو شریک بودند.

بیست و هفتمش احمد ی‌نژاد را به عرصه آورد. برای قضاوتش هنوز زود است لااقل برای من که به او رأی نداده‌ام.

بیست و نهم‌اش یادآور شریعتی است. شیعه یک حزب تمام،و تشیع صفوی و تشیع علوی، زر و زور و تزویر، انتظار مذهب اعتراض، حسین وارث آدم، فاطمه فاطمه است و ....  . آخ که چقدر من درباره این آدم با این و آن بحث کرده‌ام.

سی و یکم‌اش هم چمران. شمع سوزان عرفان و خلوص و از همه چیز گذشتن برای نجات دیگران و خویشتن و بالاخره سوختن و البته افروختن.  


دین و دیوانگی

یادش به خیر رضا قاسمی دوست دوران دبیرستان که می‌گفت دیوانگی با رسیدن به جنون فرق دارد. و من چقدر این تعبیر را می‌پسندیدم.

این را گفتم که بگویم خیلی از کارهای دینی ما با عقل!!! جور در‌نمی‌آید. مثلا از خواب ناز صبح بهاری پاشدن  و نماز خواندن یا خیلی از چیزها را به اسم این که حرام است نخوردن و تازه همان حلال‌ها را هم در ماه رمضان نخوردن که روزه‌ام! با کدام عقل می‌سازد. پرداختن مقداری از درآمد به اسم خمس و از همه بالاتر کشته شدن در راه دیگران چه منفعتی را تأمین می‌کند؟ و مگر عقل آدمی حکم نمی‌کند که باید در پی منافع بود و یا این که جلو ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است و لابد منفعت خوب است که باید در پی آن باشیم.

روشن است که همه این کارها دیوانگی و یا به تعبیر رضا، جنون است. باور کنید با منطق زندگی!!! جور در نمی‌آید که آدم خودش را از این همه لذت محروم کند.

دین‌‌داری یعنی جنون و من می‌گویم بدون مقداری جنون نمی‌توان دین دار بود. بالاتر از من حافظ است که می‌گوید اصولا اولین شرط دین داری مجنون بود ن است؛

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن        شرط اول قدم آن است که مجنون باشی 

به نظر شما قیس عامری که عمری در پی لیلی دوید عاقل بود یا دیوانه ؟

من می‌گویم دیوانه و مجنون هر دو عقل را زیر پا گذاشته‌اند با این فرق که دیوانه عقل را زیر پایش گذاشته تا لهش کند و نبیندش، ولی مجنون عقل را زیر پایش گذاشته تا بالاتر برود و به نوعی عقل را  نردبان قرار داده است. با این حساب  فرد دین‌داری که خدا و پیامبر و کتاب را با عقل می‌پذیرد از عقل نردبانی می‌سازد تا ترقی کند و بالاتر از عقل معاش و جزئی نگر، پای درعرصه عقل معاد و کلی نگر بگذارد. و البته که قواعد این دو عرصه با هم متفاوتند.

نتیجه آن که هر گاه دیدیم دین‌داری ما با عقل جزئی نگر و معاش اندیش ما همراه شده و دین ما د رمسیر دنیا قرار گرفته و خدای ما سبب رسیدن به خرما شده باید در دین داری خود تجدید نظر کنیم. باز هم به قول سید حسن حسینی:

شاعری خرما را

            با خدا قافیه کرد

تاجران رحم به حالش کردند

ناقدان شاعر سالش کردند 


بریده‏ی براده‏ها

یکی از کتاب‌هایی که از نمایشگاه خریدم کتاب براده‌های مرحوم سید حسن حسینی شاعر و محقق برجسته  است. بریده ‌هایی از آن را برایتان می نویسم. نیشتر‌ خوبی دارد و خوب می‌گزد آدم را.

بعضی‌ها فقط هنگام عطسه کردن متوجه آفتاب می‌شوند.

اگر خفاش هم باشی خواه ناخواه با حرکت زمین به گرد خورشید می‌گردی.

معمولا آدم‌های گرسنه زودتر از زندگی سیر می‌شوند.

مشکل اکثر پیامبران این بود که می‌بایست برای کورها کارهای چشمگیر انجام دهند.

متملق جیب‌بری است که به جیب روح دستبرد می‌زند.

در جناح مؤمنان شرط پیروزی سپیدی باور است نه سیاهی لشگر.

گل محمدی باش تا محتاج ادوکلن فرانسوی نباشی.

فرق دل، با ساعت در این است که ساعت وقتی زنگ بزند صاحبش را بیدار می‌کند اما دل وقتی زنگ بزند صاحبش را می‌خواباند.

یأس: پاشنه آشیل روح.

زبانی که حق را نگوید فقط به درد لیسیدن بستنی قیفی می‌خورد.

زانوان یک مؤمن فقط در برابر خدا طعم خاک را می‌چشد.

هیچ مکانی آن‌قدر شلوغ نیست که نتوان با خدا خلوت کرد. 


بنده راستینه

  همه ساله یک روز عمرم را در نمایشگاه کتاب می‌گذرانم و جمعه هم سهم امسالم بود. چند کتاب هم خریدم. گزیده تفسیر روض الجِنان و روح الجَنان هم بین کتاب‌هایی بود که خریدم. این تفسیر نوشته ابوالفتوح رازی است. تفسیری فارسی و شیعی متعلق به قرن ششم هجری. گاهگاهی فرازهایی از آن را خواهم نوشت و اما این بار 

گویند: یکی از جمله صالحان به بازار رفت تا بنده‌ای خرد. غلامی را نزد او آوردند؛
 گفت: یا غلام چه  نامی؟ گفت: فلان.
گفت: چه کار کنی؟ گفت: فلان کار.
 گفت: نخواهم این را دیگری را بیاری. غلامی دیگر بیاوردند،
 گفت: یا غلام! چه نامی؟ گفت آن که توام خوانی.
 گفت : چه خوری؟ گفت آنچم تو دهی؟
گفت: چه پوشی؟ گفت: آن‌چه توام پوشانی.
 گفت: چه کنی؟ گفت: آن‌چه توام فرمایی.
 گفت چه اختیار کنی؟ گفت من بنده‌ام، بنده را با اختیار و فرمان چه کار؟
 گفت: این بنده راستینه است. او را بخرید. (ج1، ص 88)

راستی اگر ما آفریده شده‌ایم تا بنده باشیم، چگونه‌ بنده‌ای هستیم؟ راستینه یا ... ؟

به تعبیر سعدی:
                                 بنده را نام خویشتن نبود      هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند    ره به جای دگر نمی دانیم 


معلم بد هم داریم؟؟

وقتی روز روز معلم است باید از معلم‌ها تعریف کرد و البته همه هم همین کار را می‌کنند. ولی من نمی‌توانم انتقاداتم را پنهان کنم. بالاخره من هم روزگاری دانش آموز بوده‌ام. نمی‌گویم معلم خوب نداشتم من چندین معلم و دبیر خوب و بلکه بسیار خوب داشته‌ام که در بسیاری موارد هنوز خود را مدیون آزاد اندیشی و تعهد آنان به کارشان می دانم. هرگز آقای ایازی دبیر ادبیات سال سوم دبیرستان را فراموش نمی‌کنم. همه عشقش رشته و درسش بود و چقدر بچه ها را تغییر داد. ولی مشکل آن جاست که همه مثل آقای ایازی نبودند.
معلمی داشتم در سال دوم ابتدایی که بعدها که برزگتر شدم به این نتیجه رسیدم که عقده‌ای تر از او به عمرم ندیده‌ام. به کوچکترین بهانه‌ای بچه‌ها را فلک می‌کرد و چه ناجوانمردانه سایر بچه ها را وادار می‌کرد که چوب فلک را برایش نگهدارند و طرفه این که این کار هر روز بود.
معلمی داشتم که ساعت‌های فراوانی از کلاس را به سخنان خارج از درس اختصاص می‌داد و البته معلمی که زبان خارجه و ریاضی و هنر را با هم درس می داد و هیچ‌گاه بدون کابل برق یا شیلنگ به کلاس نیامد. دبیری داشتم که شیمی درس می داد و روزی که بچه‌های دبیرستان دفترش را کش رفتند هیچ چیزی برای درس دادن نداشت.
به نظر شما من هم باید از معلم‌هایم متشکر باشم؟؟ البته من همیشه متشکر م و نقص عده ای را به کمال دیگران می‌بخشم. ولی باور کنیم بسیاری از ضعف‌های بچه‌های ما در عرصه های مختلف نتیجه ضعف‌ها نادانی‌ها و ندانم‌کاری ها و گاهی دشمنی‌های معلم‌ها ست این واقعیت را نمی‌توان انکار کرد. بسیاری از آموزگاران ما اصلا اهل مطالعه و بلکه تعهد کاری نیستند. و البته قبول دارم که مشکلات فراوانی مانع آن‌هاست ولی باور کنید دبیرعاشق و متعهد هم مشکل دارد.
با همه این احوال معلم آنقدر عزیز است که همیشه خاطره اش شیرین است. به خصوص برای من که سالهاست از آن میز و نیمکت های خیال انگیز فاصله گرفته‌ام. من دعایم همیشه پشت سر دبیران و معلمان هست به جز همان یک عقده‌ای کلاس دوم ابتدایی.


حکایت

یک حکایت از حکایت‌های اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید

آورده اند که روزی شیخ ما قدس الله روحه العزیز در نیشابور به محله‌ای فرو می‌شد و جمع متصوفه، بیش از صد و پنجاه کس بازو به هم. ناگاه زنی پاره‌ای خاکستر از بام بینداخت، نادانسته  که  کسی می‌گذرد. از آن خاکستر بعضی به جامه شیخ رسید. شیخ فارغ بود و هیچ متأثر نگشت. جمع در اضطراب آمدند و گفتند: «این سرای باز کنیم.» و خواستند که حرکتی کنند. شیخ ما گفت: «آرام گیرید، کسی که مستوجب آتش بود به خاکستری با زو قناعت کنند، بسیار شکر واجب آید .» جمله جمع را وقت خوش گشت و بسیاربگریستند و نعره‌ها زدند. ( انتشارات آگاه ج1 ص 209)

نکته: من از آن جا که در صحت تاریخی این گونه حکایت ها شک دارم فقط به عنوان تذکری به نکته اصلی آن‌ها را  می‌خوانم و می‌نویسم و امیدوارم که برداشت تبلیغ تصوف یا هر عنوان دیگری نشود. هر چند سر دشمنی با تصوف هم ندارم.