بالاخره منبر سیاسی برویم یا نرویم؟

درباره رابطه منبر و سیاست می‌توان چنین گفت که انقلاب اسلامی از منبرها شروع شد یا دست‌کم با منبرها اوج گرفت. سالهای اولیه بعد از پیروزی هم‌چنان مسجد و منبر،‌ محور اساسی جهت‌دهی مردم در مسیر انقلاب بود. کم‌کم، نهادهای انقلابی شکل گرفتند و پس از آن‌که از مشکلات اولیه رها شدند واحدهای فرهنگی و سیاسی شکل دادند و همگی شروع به انتشار مجله و کتاب کردند، تئاتر و فیلم و عکس تولید کردند و تحلیل سیاسی ارائه دادند و بولتن خبرهای محرمانه به دست مشتریان رساندند. پایگاه‌های بسیج فراگیر شد. نهادهای به‌جامانده از دوران قبل هم نماینده ولی‌فقیه و عقیدتی سیاسی و امثال آن پیدا کردند. آموزش و پرورش به ثبات رسید،‌ دانشگاه‌ها باز شد، کتاب‌های درسی تغییر کرد و منابع دینی به عنوان کتب درسی الزامی شدند. در این میان هم‌چنان منبرهای سیاسی ادامه داشت. به اختلافات سیاسی بین نیروهای انقلاب رسیدیم. منبریها باز هم از ابزارشان استفاده کردند ولی هر چه زمان بیشتر گذشت گرایش مردم به منبر سیاسی کمتر شد. در حالی که زمانی منبر غیرسیاسی مذموم بود. وقتی تلویزیون بیست و چهار ساعته شد، و از بام تا شام در آن روحانیانی را نشان دادند که درباره همه چیز حرف می‌زدند، اوضاع رو به تغییر گذاشت. مسجدها و منبرها خلوت شد. اهل منبر به آسیب‌شناسی پرداختند و شاید اولین چوب را بر سر سیاست زدند که منبر نباید این همه سیاسی باشد. نباید بالای منبر روزنامه گفت و مثال این جملات. البته بعدها این بحث به حوزه استحفاظی مداحان هم کشیده شد و عده‌ای طرفدار مداح سیاسی و عده‌ای مخالفش شدند.

این روزها هم جملاتی از شیخ حسین انصاریان،‌ خطیب معروف منتشر شد که از منبرهای سیاسی گله کرده بود و گفته بود: «بهتر است به جای هزینه‌کردن وقتِ مردم در مورد آمریکا و اسرائیل و این حزب و آن حزب و راست و چپ که تا به امروز هیچ سودی از این صحبت ها نبردیم بلکه ضرر هم کرده‌ایم، مردم را با کتاب خدا و روایات آشنا کنیم؛ مردم از این حرف‌ها خسته شده‌اند و این صحبت ها را پس می‌زنند؛  آنها را با مسائل الهی آشنا کنید؛ برای مردم از قرآن و روایات ترمز باطنی درست کنید؛ مردم را متوجه خدا کنید»

ریشه این بحث به دو نکته بازگشت می‌کند؛ یکی این که وظیفه آخوند و طلبه چیست؟ دیگری این که ابزار  و امکانات او در انجام این وظیفه کدام‌ است؟

وظیفه طلبه در رابطه با مردم چیست؟ دادن اطلاعات دینی؟ بیان احکام شرعی؟ روضه خواندن؟ تقویت ایمان و راسخ کردن باور قلبی مخاطبان؟ انجام مناسک دینی مثل نماز جماعت و اجرای عقد و امثال آن؟ تقویت احساسات دینی و تکیه بر جنبه عاطفی دین؟ دفاع از نظام اسلامی هم از جنبه مبانی نظر و هم از جنبه تحلیلی؟ فعالیت سیاسی در راستای آنچه آن را تقویت نظام می‌داند؟ ساختن مسجد و غسالخانه و گرمابه و بیمارستان؟ استخاره گرفتن و مشاوره خانواده دادن؟

امکانات یک طلبه برای این وظایف چیست؟ منبر، کمک‌های مردم، و این‌ روزها احتمالا امکانات دنیای مجازی.

به نظر می‌رسد مشکل از اینجا ناشی می‌َشود که وظیفه‌هایی که حوزه علمیه با تمام هویت جمعی خود دارد با وظایف حکومت در هم آمیخته شده و همه اینها به نوعی بر عهده طلبه بوده است. این وضعیت نیز تا حدود زیادی ناشی از اوضاع توسعه ‌نیافتگی و البته حاکمیت رژیم گذشته است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی که جایگاه دین در نظام حاکم تغییر کرده است باید تفکیک وظایف دینی نیز حاکم شود. ساخت حمام و غسالخانه را جهاد انجام می‌دهد. رسانه‌های نظام نیز درباره سیاست‌های کلی و جزئی،‌ هم اطلاعات می‌دهند و هم تحلیل. و مشخص نیست یک طلبه معمولی درباره رابطه با آمریکا و اسرائیل چه چیزی بیش از رهبر انقلاب می‌خواهد به مردم بگوید. یا درباره برجام و سند 2030 چه اطلاعاتی بیش از گفتگوی ویژه خبری در اختیار دارد که به مخاطبش عرضه کند؟ حتی امروزه آگاهی مردم از مباحث نظری مثل تاریخ اسلام و احکام نیز بیش از آنکه متکی بر اطلاعات منبری‌ها باشد ناشی از مطالعات مردم از منابع دیگر مثل کتاب‌های درسی و غیر درسی، نشریات، رادیو معارف و فضای مجازی است. بسیاری از اطلاعات خام گویندگان مذهبی را گروه زیادی از مردم می‌دانند. مخاطبی که تفسیر آیت الله جوادی آملی را می‌شنود یا پس از سریال‌ مختارنامه به تماشای گفتگوی کارشناسان تاریخی می‌نشیند، در مسابقه کتاب‌خوانی از کتاب‌های شهید مطهری شرکت می‌کند، برنامه این‌َشب‌ها را می‌ّبیند و ظهرها به سمت خدا می‌نشیند، چه بهره‌ای از سخنرانی یک طلبه تازه کار خواهد برد؟

بماند که با سیاست‌های ظاهرگرایانه حاکم بر تلویزیون، مردم حتی برای تهییج عاطفه و احساسات هم نیازی به مسجد و منبر ندارند و می‌توانند بدون زحمت دعای ندبه را با صدای مشهورترین مداحان بشنوند، و با شیخ حسین انصاریان قرآن به سر بگیرند. تنها چیزی که باقی می‌ماند‌، اجرای مناسکی مثل نماز جماعت و نماز میت و عقد ازدواج است که آن هم،‌ بر اساس مبانی فقهی نیازی  به طلبه ندارد و هر مومنی می‌تواند آن را به جا بیاورد و عقد ازدواج هم که متولی دارد.

آنچه نوشته شد کلیت ندارد و هنوز بخش‌هایی از مردم،‌ کارکردهای بالا را از طلبه‌ها و از مسجد و محراب می‌جویند، ولی دقت در این فرایند به ما نشان می‌دهد که هر چه عرضه از سوی نهادهای دیگر بیشتر باشد، مردم کالای بهتر را می‌پسندند و یک روحانی در منبرش چیز تازه‌ای در عرصه سیاست ندارد،‌ چون کالای سیاست به وفور و ارزان در اختیار مردم است.

به طور خلاصه پس از پیروزی انقلاب و تثبیت نظام اسلامی به نوعی وارد عرصه تمایزیابی ساختی شده‌ایم. نهادهای اجتماعی و نیز سازمان‌های حکومتی تلاش می‌کنند وظایف تخصصی خود را انجام دهند. جامعه نیز منتظر تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی کسی نخواهد ماند و نیاز دینی خود را از بازار دین تأمین خواهد کرد. از این‌رو یکی از بایستگی‌های اولویت‌دار اندیشمندان حوزوی و دانشگاهی، به‌ویژه علاقمندان حوزه جامعه شناسی دین، بازخوانی و بازسازی نقش نهاد دین و عناصر وابسته و پیوسته نهاد دین است. جامع و کامل بودن دین به این معنا نیست که همه دین‌داران یا همه عالمان دینی حق‌ دارند و یا می‌توانند در همه حوزه‌های مربوط به دین نظر بدهند. تفکیک وظایف دینی، سکولارشدن به معنای منفی آن نیست. و چنین نیست که اگر عالمی اظهار نظر سیاسی نکرد یا فقط در فقه العباده تخصص داشت او را متهم به سکولار شدن و عرفی‌گرایی بکنیم.

دستگاه‌های فرهنگی نظام جمهوری اسلامی، حوزه‌های علمیه و نیز طلاب به صورت فردی، اگر وظیفه و کارکرد مشخصی برای خود تعریف نکنند، احتمالا باید در آینده شاهد همین گفت‌وگوها درباره منبر تاریخی، مطالب مربوط به خانواده و حتی بیان احکام نیز باشند.

 

لینک مطلب در سایت مباحثات

 


کتاب در ماشین خوانی

قبل از این که ماشین‌دار شوم، روزانه باید وقت زیادی در اتوبوس می‌گذراندم. هر وقت که جایم مناسب بود مطالعه می‌کردم . یکی از لذت‌هایم در مسافرت‌های بین شهری با اتوبوس هم، همین کتاب‌ خواندن بود. بعد از این که صاحب ماشین شدم این توفیق از دست رفت. و این یکی از اشکالات مهم رانندگی است. من حتی وقتی مطالعه نمی‌کردم، مشغول فکر کردن بودم. تنهایی در اتوبوس نعمت ارزشمندی است.


امروز ماشین نداشتم. و دوست دیگری لطف کرد و مرا هم رساند. این دوست و دوست دیگرمان تقریبا همه روزه با هم و با همان ماشین می‌آیند و می‌روند. سوار که شدم گفتند ما داخل ماشین کتاب می‌خوانیم! یعنی این که ضمن احترام میهمان، ما می‌خواهیم از برنامه همه روزه عقب نمانیم. کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» را می‌خواندند. طبعا راننده کتاب نمی‌خواند و شنونده بود. پیش از این کتاب هم کتاب «تکوین جهان مدرن» را خوانده بودند.


قبلا در سال‌های 89 و 90 هم من این را تجربه کرده بودم. همه روزه با دوستی با هم مسیر را طی می‌کردیم. دیدم که مسیر کوتاه نیست و ما هم به حرفهای متفرقه می گذارنیم. یک روز گفتم فلانی از امروز باید کرایه بدهی (با ماشین من می‌رفتیم)، کمی تعجب کرد و گفت مشکلی نیست. کتاب جهاد النفس که کتابی حدیثی و بخشی از کتاب وسائل الشیعه است را دادم و گفتم: تو بخوان، من رانندگی می‌کنم و با هم مباحثه می‌کنیم.
چند نفر از دوستان را هم می‌شناسم که موقع رانندگی سخنرانی گوش می‌دهند، خودم هم مدتی یکی از درس‌های خارج فقه را گوش می‌دادم. ولی به نظرم مطالعه تجربه بهتری است. می‌شود درباره  موضوع گفت‌وگو هم کرد.

لینک مطلب در کانال تلگرامی گاه نگاشت


دُمِ حضرت والای سیاست!

شعار یگانگی دین و سیاست از شعارهای اصلی انقلاب اسلامی است. دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما هم عین دیانت ما. با این حال همیشه کسانی‌ بودند و هستند که دین وسیاست را جدا می‌خواهند و به دنبال آن آخوند را هم از دنباله‌روی سیاست منع می‌کنند. ارباب عمائم دست کم از زمان مشروطه تا کنون تسلیم جدایی دین و سیاست نشده‌اند و به گمان من بعد از این هم تسلیم نخواهند شد.


با این حال امروزه گروهی از همین جماعت روحانی،‌ مداحان را (که گویا به طور سنتی به نوعی رقیب هم شمرده می‌شوند) از دخالت در مسائل سیاسی برحذر می‌دارند. مداحان هم که نمی‌توانند به سیاسی بودن روحانیون اعتراض کنند به سیاسی بودن ورزشکاران و اهالی سینما استناد می‌کنند که چطور یک فوتبالیست می‌تواند نظر سیاسی بدهد ولی یک مداح تحصیل کرده نباید درباره برجام شعر بخواند؟


درباره این موضوع به نظرم سه نکته مهم آمد:
نخست آنکه نمی‌توانم تصور کنم در کشور (دست کم در کشور ما) مقوله‌ای یافت شود که جدا از سیاست باشد. دین یا ورزش یا مداحی یا هر چیز دیگر. دلیل آن هم نه سیاسی بودن دین و ورزش و هنر و امثال آن، که تمامت‌خواهی سیاست است. سیاست آنقدر بزرگ است که به همه چیز کار دارد. به گمان من حتی اگر در قرآن کریم آیه صریحی بود که مومنان به سیاست کاری نداشته باشند باز هم نمی‌شد به آن عمل کرد. چون سیاست نمی‌تواند دست از سر دین و هنر و ورزش و دانشگاه بردارد. و مؤمنِ غیر سیاسی اگر بخواهد مومن باشد و غیر سیاسی، باز هم باید سیاسی باشد. چون به قول مرحوم مدرس هر جا که پا می‌گذاریم دُمِ حضرت والاست. بنابر این اگر سیاست‌مداری یافت شود که بخواهد اهالی دین و هنر و علم از سیاست کناره بگیرند،‌ نخست باید خودش دست از سر این جماعت بردارد.


دیگر آنکه برخی از این مقوله‌ها نمی‌توانند و نباید غیرسیاسی باشند. دین به خصوص دین اسلام آموزه‌هایی دارد که گریز از سیاست را ناممکن می‌سازد، مگر به قیمت دست برداشتن از بخشی از آموزه‌ها. فرهنگ و علم نیز چنین است. چطور می‌توان تصور کرد که سیاست‌های اقتصادی کشور به بیراهه برود ولی اساتید اقتصاد کاری به امور سیاسی نداشته باشند و فقط به برگزاری کلاس و راهنمایی رساله بیاندیشند؟


و سوم آنکه: سیاست‌ورزی حق هر شهروندی است آخوند باشد یا مطرب، دانشگاهی باشد یا بی‌سواد،‌ اهل هنر باشد یا صنعت و یا هر صنف دیگر! ولی مسئله اصلی خلط نکردن شئون است. معتقدم کسی که تعلق خاطر سیاسی دارد‌ باید سخنش را در عرصه سیاست بگوید نه در جایگاه شغلی‌اش. مداح محترم اهل بیت می‌تواند شعر سیاسی‌اش را به روزنامه هم‌فکرش بدهد تا منتشر کند و یا در میتینگ سیاسی نامزد مورد علاقه‌اش بخواند. روحانی محترمی که هوادار یک جناح است باید در جلسات آن حزب سخنرانی سیاسی کند نه در مسجد و شب عاشورا و شب قدر که موافق و مخالفش حضور دارند و با هدف دیگری آمده‌اند نه برای شنیدن سخنان سیاسی. مستمع شب قدر ممکن است از اساس علاقه‌ای به سیاست نداشته باشد یا از نظر سیاسی مخالف نظر سخنران باشد. من نمی‌دانم سخنران به چه مجوزی وقت حاضران در مجلس را می‌گیرد؟ ورزشکار هم حق ندارد در میدان ورزش شعار سیاسی بدهد و البته حق دارد که در میتینگ سیاسی شرکت کند و شعار سیاسی هم بدهد.


گمان می‌کنم یکی از پیش‌نیازهای توسعه روشن شدن نقش‌های مختلف هر فرد و تفکیک آن‌ها از یکدیگر است. همان‌طور که با لباس کار به مهمانی نمی‌رویم، بهتر است با عنوان شغلی‌مان هم سیاست‌ورزی نکنیم.

آنچه امروز شاهد آنیم نه عینیت دیانت و سیاست، که به ‌هم‌ریختگی و بی‌سامانی شئون مختلف افراد است. این وضعیت عواقب ناگواری دارد که فعلا بنای نوشتنش را ندارم.

متن یادداشت در کانال تلگرام


آرمان شهرِ ما

کمتر از ده سال پیش کسی از من سؤالی ساده پرسید و جوابی گرفت و رفت ولی آن پرسش از ذهن من نرفت. سؤال درباره دوران ظهور بود و طرف خیلی ساده پرسید: « خوب مثلا وقتی حضرت اومدند ما فردا صبحش باید بریم سرکار یا نباید بریم؟ این اداره‌ها همین طور می‌مونند یا یه جور دیگه می‌شن؟...»

من پرسش بالا را توسعه دادم و از خودم سؤال کردم که در دوران ظهور آیا چیزی به اسم انتخابات هست؟ نظام حکومتی مبتنی بر تفکیک قواست؟ یک حکومت مرکزی هست با میلیونها کارگزار ارشد؟ یا این حکومت به صورت فدراتیو اداره می‌شود؟ فقیهان هستند؟ ماجرای مرجعیت و تقلید همچنان برقرار است؟ و الخ. امروز این پرسش‌ها را به این صورت سر و سامان می‌دهم که: آرمان‌شهر ما کجاست؟
مدینه فاضله‌ای که در ذهن یک شیعه هست، تصوری است مبهم از حکومت اولین امام و بازگشت امام آخر. دولت مستعجل علوی و نظام جهانی مهدوی. ولی مسئله آن است که ما از جزئیات زندگی مردم در این دو دوره، شیوه‌های حاکمیتی، رابطه مردم و حاکمان و ده‌ها مؤلفه اساسی دیگر تقریبا چیزی نمی‌دانیم. آنچه در باورهای ما نقش بسته،‌ عناوینی کلی مثل عدالت، امنیت، رفاه، دین‌گستری و احتمالا چند مثال محدود برای این آرمان‌های بسیار بزرگ است. بماند که در دوران حکومت امام علی(ع) رفاه و امنیت هم حضور جدی ندارند و آنچه هست شخصیتی است که تمام وجود خویش را صرف عدالت می‌کند. ما بیش از این نمی‌دانیم. اختلاف چپ و راست و کارگزار و مدرن و سنتی در جامعه ما، همه ریشه در این ابهام دارد. ما نمی‌دانیم که چه می‌خواهیم. فقط می‌دانیم که حکومت علوی خوب بوده است و بناست حکومت مهدوی بهترین باشد.
پرسش از آرمان‌شهر از آنجا اهمیت می‌یابد که افق دید ما را همان شهر معهود تشکیل می‌دهد. حکومت و جامعهِ مطلوبِ ما را در برابر دیدگان ما قرار می‌دهد. زمانی می‌اندیشیدم که می‌‌توانیم بر اساس متون دینیِ موجود تصویری گویاتر از شهر آرمان‌ها داشته باشیم و مولفه‌های شکل دهنده آن را بشناسیم. و با تکیه بر آن نگاه برنامه‌ریزی کنیم و بر اساس همان معیارها حاکمان را نقد کنیم. ولی این تصور زمان زیادی در ذهن من نماند و دانستم که متون حدیثی موجود برای این منظور کافی نیست و چیزی بیش از همان عناوین اصلی در اختیار ما نمی‌گذارد. بیشتر که اندیشیدم متوجه شدم که با مهم‌ترین یا یکی از مهم‌ترین پرسش‌های بشری خود را مشغول کرده‌ام. پرسش از آرمان‌شهر پرسش از عدالت است و پرسش از عدالت، پرسشی است دیرینه.

تقدیم به پیشگاه امام علی(ع) که امام عدالت است.

 

لینک مطلب در کانال تلگرام. @mkhaghanifazl


آتش به اختیار

به این اسامی دقت کنید: مرکز تعلیمات اسلامی، شیخ قاسم اسلامی، حسینیه ارشاد، علی شریعتی، اسلام شناسی مشهد، کانون توحید، محمد مفتح، کانون نشر حقایق اسلامی، محمدتقی شریعتی، مسجد کرامت، سید علی خامنه‌ای، انجمن مهدویه حجتیه، شیخ محمود حلبی، محمدتقی فلسفی، فخرالدین حجازی، سید محمود طالقانی، مسجد هدایت، مهدی بازرگان، نهضت آزادی ایران، مسجد جلیلی، سرگذشت فلسطین، هیئت‌های مؤتلفه، مرتضی مطهری، سید محمد بهشتی، اکبر پرورش، سید جلال‌الدین طاهری، شهید جاوید، حسین‌علی منتظری، نامه ای از امام موسوی، مناظره دکتر و پیر و ....
سالهایی نه چندان دور، این اسمها آشنا بودند و برخی هم‌چنان نام ‌آشنای ما هستند. این اسم‌ها و هزارها اسم شناخته‌شده و یا ناشناس دیگر مثل طلبه‌هایی که منبر رفتند و کتک خوردند، و مثل آنها که زیر لباسشان اعلامیه مخفی کردند و به خانه این و آن انداختند،‌ توانستند در بستری مناسب باورهای یک ملت را بارور کنند. این جماعت ذهن عامه مردم را تغییر دادند و در نتیجه مردمی که دست کم در 57 سال گذشته هدف تبلیغات، آموزش‌ها و برنامه‌های سکولار بودند به یک نظام دینی رأی مثبت دادند.

این‌ها آتش به اختیار بودند و هیچ دستگاه دولتی از آنها حمایت نمی‌کرد.
از نظر من آتش به اختیار یعنی تقویت نظریه قدرت مدنی دین و دین‌داران در مقابل نظریه مهندسی فرهنگی از سوی حاکمیت.

پی‌نوشت: نامه ای از امام موسوی، عنوانی پوششی بود برای کتاب ولایت فقیه امام.

لینک مطلب در کانال تلگرام: @mkhaghanifazl


صندلی قدرت یا جامعه مدنی؟

انتخابات دوازدهم ریاست جمهوری تمام شد. ذهن من اما بیش از هر چیزی درگیر چند تصویراست: طلبه‌‌‌هایی که با یک پراید و یک بلندگوی سیار داخل کوچه‌های روستاها می‌چرخیدند و مثل فروشنده‌های دوره‌گرد برای یک کاندیدا رای جمع می‌کردند، دوست طلبه‌ای که از نظر علمی سطح خیلی خوبی دارد ولی شب آخر تبلیغات پیام می‌دهد که فردا صبح عوارضی قم – تهران هستیم برای پخش بروشور و عکس، و بالاخره توئیت یک سخنران مشهور که حوزه‌های علمیه را به خاطر تعطیل نکردن درس‌ها در ایام انتخابات ملامت کرده بود. به نظر ایشان باید همه حوزه بسیج می‌شدند تا کاندیدای اصلح رأی بیاورد. طلبه‌های جوان و گروهی که این روزها حزب‌اللهی خوانده می‌شوند تمام توانشان را صرف کردند و نشان دادند که سیاستشان عین دیانتشان است. من در اخلاص بسیاری از آنها هیچ شکی ندارم. بدون چشمداشت و پرامید و فقط برای آرمانشان تلاش می‌کنند. و من سالهاست که حسرت چنین شور و انگیزه‌ای را بر دل دارم.

ولی چرا با صرف این همه توش و توان نتیجه نمی‌گیرند؟ آیا راه بهتری برای تاثیرگذاری بر انتخاب مردم نیست؟ آیا نمی‌توان فعالیتی داشت که بدون تعطیلی حوزه‌های علمیه در ایام انتخابات مردم به نامزد مطلوب این دوستان رأی بدهند؟ آیا باید تمامی امکانات را در ایام انتخابات بسیج کنیم و حتما باید جامعه مدرسین و جامعه روحانیت و ائمه جمعه و علما در حمایت از یک کاندیدا بیانیه بدهند و در مسجدها طلبه‌ها منبر  بروند و بر طبل وااسلاما بکوبند؟ و بعد هم اگر ثمر نداد دست به دامن سلبریتی‌ها بشوند؟

در کنار ده‌ها عامل شکست جماعت اصولگرا، از نظر من یک نکته بیش از همه به این طلبه‌ها ارتباط دارد، و آن ربط سیاست و دیانت است. این دوستان ربط سیاست و دیانت را خطی، مستقیم و در عرصه قدرت سیاسی می‌دانند و گمان می‌کنند اگر سیاستمدارن دین‌محور باشند،‌ آنگاه است که سیاست عین دیانت شده است و دیانت عین سیاست. و اگر حاکم و مسئولی تفکر سکولار داشت، سیاست از دیانت جدا شده است و اسلام از بین خواهد رفت. با توجه به شیوه تربیت ما طلبه‌ها که توجه‌مان بیشتر به ظاهر است تا باطن، چنین تصوری طبیعی می‌نماید.

ولی آیا رابطه دیانت و سیاست فقط در قدرتِ ظاهریِ سیاسی است؟ حاکمیت طولانی مدت استبداد در ایران، ما را به این نتیجه رسانده است که قدرتِ سیاسی همه‌کاره است، و هر چه خراب و آباد است از اوست و اگر بخواهیم جایی را اصلاح کنیم باید نخست از صندلی قدرت شروع کنیم. در تفکر این دوستان قدرتِ مدنی جایی ندارد. و طبعاً دین هم به جای این که قدرت خود را از مردم بگیرد، از صندلی قدرت خواهد گرفت و با فراز و فرود قدرت، دین‌داری هم گرفتار نشیب و فراز خواهد شد.
اگر این دوستان کمی با این تفکر همراهی کنند که بنیان سیاست در جامعه، ‌و ریشه جامعه در فرهنگ، و پای فرهنگ بر دوش فلسفه (جهان‌بینی) است، شاید به راه‌هایی دیگر برای تأثیرگذاری در سیاست بیاندیشند و توجه کنند که سبدهای دیگری به جز سبد ریاست جمهوری و مجلس برای گذاشتن تخم مرغ‌هایشان وجود دارد. تصور من آن است که راه صندلی قدرت از قدرتِ مدنی می‌گذرد.


از انتخابات چه می خواهیم؟

در بسیاری از کشورهای دنیا انتخابات برگزار می‌شود و دولت‌ها و مجلس‌ها تغییر می‌کنند و قدرت از حزبی به حزب دیگر و از جناحی به جناح دیگر منتقل می‌شود. و تقریبا در همه این کشورها هم‌چنان مشکل هست و کاندیداها همیشه وعده بهبود اوضاع می‌دهند و با این وعده‌ها پیروز مبارزه انتخاباتی می‌شوند. راستی این بازی رأی و رأی‌گیری چه زمانی تمام خواهد شد؟ به تعبیر بهتر کی مشکلات حل می‌شوند تا نیازی به این همه دردسر نباشد؟

تصور من آن است که هیچ انتخابات و هیچ مجلس و رئیس‌ جمهوری نمی‌تواند مشکلات ما را حل کند. نه تنها انتخابات بلکه تغییر حکومت هم تأثیری در حل یکباره مشکلات ندارد. کمتر از 40 سال پیش مردم ایران در حرکتی تاریخی نظام جمهوری اسلامی را جایگزین نظام سلطنتی کردند بدان امید که دیگر فقر، فساد، تبعیض، عقب‌ماندگی و .... نباشد ولی هم‌چنان این مشکلات هستند، هر چند کمتر شده‌اند.

هدف من از مشارکت در امر انتخابات،‌ در گام نخست تثبیت خود انتخابات است. در واقع در یک دموکراسی نوپا مثل کشور ما هر بار شرکت در رأی‌گیری به معنای استوارتر کردن پایه‌های همین حق است، حق رأی دادن! حتی اگر در مبارزه انتخاباتی بازنده شویم،‌ باز هم همه ما در تثبیت موقعیت صندوق رأی سهم داشته‌ایم.

انتظار دیگر من، کاهش مشکلات است نه حل مشکلات. هر دولت و هر مجلس جدید اگر درست انتخاب شوند و به وظایف خود عمل کنند، ما چند گام به  زندگی بهتر نزدیک خواهیم شد. بنابر این اگر کسی وعده داد که ایران را گلستان می‌کنم یا همه مشکلات را حل می‌کنم من به توانایی و حتی صداقت او شک می‌کنم. من به کسی رای می‌دهم که نخست اوضاع را خراب‌تر نکند و با برنامه‌هایش ما را گامی به جلو ببرد.

کسانی که از دولت و مجلس انتظارات فراوان و گسترده دارند،‌ مدتی بعد از انتخابات سرخورده شده و از مشارکت خود پشیمان می‌شوند و احتمالا در دوره بعد با این جمله که «اون دفعه رای دادیم چی شد؟ » در انتخابات شرکت نمی‌کنند. انتظار نابجا ضد مشارکت است. بنا نیست با یک یا چندبار رأی دادن ایران بهشت شود. چنان که آمریکا و فرانسه و دیگر کشورها با چند صد سال سابقه دموکراسی هنوز بهشت نشده‌اند.


معیارهای انتخاب من

معیارهای انتخاب من

برای انتخاب رییس جمهور چند معیار دارم.
یکم: سابقه اجرایی؛از سال 84 که برنامه های انتخاباتی را می‌دیدم به این نتیجه رسیدم که وقتی کسی سابقه دولت یا مجلس ندارد معمولا تصویر درستی از کشور ندارد و تصمیم گرفتم به چنین افرادی برای ریاست جمهوری رای ندهم. یک نماینده یا وزیر با یک دوره سابقه حداقل 4 بار در نوشتن بودجه کشور نقش داشته است. سابقه بیشتر در این زمینه یک امتیاز است.

دوم: همکاران؛ این معیار در سال 76 به ذهنم رسید. در سال 76 هر یک از دو طرف دو قطبی انتخابات یک جناح کشور را در پشت سر خود داشتند و تقریبا معلوم بود که اگر رای بیاورند چگونه دولتی تشکیل خواهند داد. ولی فردی که من به او علاقه داشتم و رای دادم  تیمی به این قوت نداشت و حتی نمی‌توانستم معاوانانش را پیش‌بینی کنم. وقتی همکاران یک نامزد را نمی‌شناسیم و معلوم نیست که او بناست با کدام تیم کشور را اداره کند،‌ چگونه باید به او اطمینان کنیم؟

سوم. داشتن نگاه کلان و گریز از جزئی‌نگری و بخشی‌نگری؛ توسعه یک امر متوازن است و کشور به همه چیز نیاز دارد. کشور فقط اقتصاد یا فقط فرهنگ نیست. وقتی کسی سخن می‌گوید می‌توان از بین کلماتش فهمید که او چقدر نگاه کلان دارد و به چه چیزهایی اهمیت می‌دهد و در اولویت‌های برنامه‌ریزی کدام بخش را ترجیح می‌دهد.

چهارم: عدم تمرکز قدرت و رفتن به طرفی که به تفکیک قوای واقعی برسیم. این که فردی از نهادی قضایی یا نظامی وارد ریاست جمهوری شود، هر چند قانونی است ولی روشن است که روابط او با همکاران سابقش قطع نخواهد شد. این روابط می‌تواند زمینه‌ساز فساد باشد. سعی می‌کنم هنگام رای دادن به این مسئله توجه داشته باشم. تقویت نهادهای انتخابی وظیفه ماست.


کدام حله؟ کدام شب؟

به خواست دوستانم در سایت ادبی «الف‌‌یا» نقدگونه‌ای نوشتم بر رمان «رؤیای نیمه شب». این لینک مطلب.

و این هم اصل مطلب:

فرق کتاب رمان با کتاب‌های علمی آن است که رمان معمولا مقدمه ندارد. اسمش هم خیلی نشان نمی‌دهد که بناست چه بخوانی. رویای نیمه شب را بدون هیچ توضیحی از کسی شروع کردم به خواندن. فقط یک نفر گفت گویا قبلا نامش نیمه شبی در حله بوده است. حاصل جمع کلمه حله و نام نویسنده و البته توضیح یک دوست دیگر این بود که رمانی مذهبی در دست من است با موضوع رابطه شیعه و سنی.

هر چه خواندم جز حیرتم نیفزود که من در کجای تاریخ ایستاده‌ام. بعد از کلی ماجرا دانستم که صد سال بعد از سقوط عباسیان هستم. ولی  عباسیان کی از بین رفتند؟ نمی‌دانستم. نویسنده یک راهنمایی دیگر هم کرد. مدتی از درگذشت سید ابن طاووس گذشته است.  ظاهرا باید کتاب را همراه با یکی از ویکی‌های مشهور‌ خواند. تقریبا حدس زدم که باید خودم را در کوچه‌های حله در قرن هفت و هشت تصور کنم.

تصویری از حله نداشتم. بازاری که هاشم از آن می‌گذشت و حمام ابوراجح بیشتر مایه ایرانی و صفوی داشت. فرش فروشی که روی انبوه فرش‌ها لم داده بود ذهنم را به بازار اصفهان و همدان برد. بازارهایی که حاصل دست معماران دوره صفویه و قاجاریه است. کمی بعد زن و شوهر جوانی کنار ساحل خواننده را از دوره قاجاریه وارد ایران دوره پهلوی دوم می‌کنند. آن‌قدر نشانه‌ها درهم و برهمند که تا پایان داستان دائم سعی می‌کنم قانع شوم که من در حله هستم. و الان قرن هشت هجری است. ولی باز ناگهان یکی از زنها شیر خمره را باز می‌کند و آب می‌آید، و طبیبی از کتاب‌های پزشکی ماده‌گرایان گلایه می‌کند و ابوراجح نیمه شب در خانه حمام می‌کند و خانواده‌ای خوش و خندان سوار بر قایق از زیر پل می‌گذرند و زنی با وجود این که شوهرش هست از دستفروش مسقطی می‌خرد و خندان می‌رود تا با هم مسقطی بخورند. حاکم فقط یک همسر دارد و هاشم هم با دیدن شبح او از پشت پرده می‌فهمد که او همسر حاکم است.

نویسنده از زبان قهرمان داستان به علمای شیعه می‌گوید روحانی! و از امام زمان (ع) با تعبیر «آن حضرت» یاد می‌کند البته از زبان اهل سنتی که یک روز است شیعه شده. این نوشیعه در اولین صبح جمعه در مقام امام زمان (و نه مقام مهدی) حاضر می‌شود و دعای ندبه می‌خواند. حالا از روی چه کتابی؟ خدا می‌داند!

در این داستان شیعه‌ها مسجد نمی‌روند و هروقت هوای عبادت داشتند در مقام امام زمان حاضر می‌َشوند. و این ابونعیم سنی است که نماز جماعت می‌رود.

امام زمان این داستان سه حضور جدی دارد. شفای اسماعیل هرقلی، شفای ابوراجح و رساندن هاشم و ریحانه به هم. از امامی که اساس باور شیعی است، جانشین پیامبر است، مفسر وحی است،‌ حافظ دین و ربط بین زمین و آسمان است خبری نیست. امام این داستان بیشتر مناسب هیئت‌های عزاداری در دوران ماست تا امام واقعی.

شیعیان حله خط و ربط دینی‌شان را از ابوراجح حمامی می‌گیرند و نقش عالم دینی این است که بالای سر ابوراجح برای شفای او دعا کند و نماز بخواند. و این البته در زمانی است که هنوز نام و یاد سید ابن طاوس در این شهر زنده است و احتمالا طلبه‌ها و علمای دینی هم در این شهر هستند.

ابوراجح که همیشه کتاب می‌خواند و عالم شیعیان است معتقد است امام زمان از سردابی در سامرا غایب شده است!  ابوراجح می‌‌گوید نام ائمه شیعیان در معتبرترین کتب اهل سنت آمده است.! ابوراجح میگوید شیعه قدیمی‌تر از اهل سنت است چون ائمه چهارگانه اهل سنت سالها بعد از پیامبر زندگی‌ می‌کرده‌اند. و البته وقتی جای عالم دینی را به یک حمامی بدهیم چنین خبط و خطاهایی طبیعی می‌نماید. با این همه اشار‌ه‌هایی به غدیر و حدیث سفینه در بین سخنان ابوراجح یافت می‌َشود که تلاش می‌کند از باورهای شیعیان دفاع کند. اشاره به ماجرای حضرت زهرا(س) هم گوشه‌ای از کار است.

از نکات جالب و شاید هوشمندانه کتاب یکی آن است که ابوراجح تلاش نمی‌کند هاشم سنی را شیعه کند. او از معقولیت باور شیعه دفاع می‌کند، و می‌گوید وقتی چنین دلایلی داریم پس حق داریم که شیعه باشیم و توجیهی نداریم که باور دیگران را بپذیریم. نمی‌دانم چنین رویکرد مدرن و تکثرگرایانه‌ای در گذشته باور مسلمانان سابقه دارد یا ناشی از تربیت مدرن نویسنده است، ولی هر چه هست از زمینه‌هایی است که نویسنده از آن برای کاهش تنش بین شیعه و سنی استفاده می‌کند. نکته دیگر این که نویسنده تلاش می‌کند همه تلخی‌ها و سختی‌های زندگی شیعیان حله را به توطئه‌های وزیر و بی‌لیاقتی حاکم منتسب کند، و البته ناصبی‌ها را نیز در این بین بی‌نصیب نمی‌گذارد و بخشی از مشکل را بر عهده پدربزرگ ناصبی مسرور (شاگرد ابوراجح) سوار می‌کند.

طراحی سه ماجرای عشقی، استفاده از قصه شاهزاده و گدا، پررنگ کردن بیش از حد نقش دختران جوان در محیط قرن هفت و هشت، رنگ‌آمیزی دارالحکومه حله با رنگ قصرهای بغداد در قصه‌های هزار و یک شب، مبالغه در قهرمان‌بازی قنواء دختر حاکم، و همه این‌ها در کنار انتقال مولفه‌ها و اصطلاحات سبک زندگی‌ امروز به حله هفت صد سال پیش، باورپذیری داستان رویای نیمه شب را مشکل کرده است. تصویری که در ضمیر خواننده باقی می‌‌ماند متوازن نیست. اطلاعات مذهبی که به مخاطب می‌دهد سطحی،‌ احساسی و گاه غیر قابل دفاع است. با این همه مگر از یک داستان چه می‌خواهیم؟ انتظار یک استاد تاریخ از یک رمان مذهبی ممکن است با انتظار یک خواننده معمولی متفاوت باشد. رویای نیمه شب برای آشنایان با رمان جذابیتی ندارد و چیزی به آنان نمی‌افزاید ولی خواندن آن برای خواننده معمولی آزار دهنده نیست و شمارگان بالای کتاب مؤید همین نکته است.


سر و ته یک کرباس

شعار چپ راست کارگزار/ علیه خدمتگزار را یادتان هست؟ چپ و راست و کارگزار یعنی همه نیروها و مسئولان یک نظام سیاسی برآمده از یک انقلاب مردمی. در مناظره‌های معروف سال 88 همه دولت‌های گذشته متهم به کم‌کاری و بلکه خلاف‌کاری شدند. این روزها هم تقسیم به 4 و 96 درصد را برایمان تصویر می‌کنند. دولتمردان گذشته همه شده‌اند حامی همان 4 درصد.
پرسش من این است که چرا این سخنان مشتری دارد؟ چرا عده کثیری باور می‌کنند که همه بد هستند و فقط یک نفر خوب است؟ چرا این تصور هست که همه سر و ته یک کرباسند؟
به نظرم یکی از علل این وضعیت قرن‌ها حاکمیت استبدادی و قبیله‌ای و حکومت خاندانی در کشور ماست.  مردم در طول قرن‌ها هیچ وقت در دولت شریک نبوده‌اند و معمولا دولت‌ها شریک دزد و رفیق قافله بوده‌اند. با این سابقه بدبینی به حاکمیت اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد. سریع القلم در کتاب فرهنگ سیاسی ایران این نکته را به خوبی تبیین کرده است.
یکی دیگر از ریشه‌های این فرهنگ، احتمالا تنبلی تفکر است. وقتی نخواهیم فکر کنیم و پرسش هم داشته باشیم، آسان‌ترین راه این است که مسائل پیچیده را ساده کنیم و جوابهای دم‌دستی بدهیم. ریشه‌یابی مشکلات یک کشور وابسته به آگاهی از چندین رشته علمی و نیز تحلیل مسائل اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی است.
می‌دانم انتظار از بین رفتن این باور در طول 40 سال زیاده‌خواهی است. ولی این که تحصیل‌کردگان هم این حرفها را باور کنند، و این که یکی از همین مسئولان با بیش از 20 سال سابقه مدیریت کلان چنین ادعایی بکند، آزار دهنده است.