چند کتاب در یک کتاب؟

مدتی درباره مسجد جمکران و ماجرای ساخته شدن آن مطالعه می‌کردم، دوستی گفت که ماجرا در بحار الانوار هم آمده است. باور نکردم چون اولین بار این داستان را محدث نوری نقل کرده است. به نرم‌افزار نور مراجعه کردم و روشن شد که گویا ماجرا در بحار نقل شده است. ولی این همه‌ی داستان نبود. با کمی تورق و رسیدن به صفحات قبلی روشن شد که ناشران محترم (به هر انگیزه‌ای) بخشی از کتاب جنة الماوی حاجی نوری را که درباره تشرف یافتگان به محضر ولی‌ عصر(عج) بوده است را به کتاب بحار الانوار افزوده‌اند. و به همین سادگی مشکلی بر مشکلات پژوهش افزوده‌اند و توجه نکرده‌اند که این کار چقدر زمینه‌ساز خطاهای بعدی خواهد بود.

گمان من بر این بود که مشکل به همین یک مورد ختم می‌شود. تا این که یکی از دوستان عبارتی در بحار را نشان داد که نوشته بود: قال فی البحار ... و مرسوم نیست که کسی در کتاب خودش از چنین ادبیاتی استفاده کند. برای حل این مشکل نیز بر اساس تجربه قبلی صفحاتی به عقب بازگشتم و باز هم با همان شیوه مواجه شدم، یعنی ناشران محترم به تناسب زندگی امام موسی بن جعفر(ع) بخشی از کتاب تحفة العالم فی شرح خطبة المعالم نوشته سید جعفر بحر العلوم متوفای 1377ق را به کتاب بحار افزوده‌اند.


یک رمان عصبانی

در اولین روز سال 1398، رهش را خواندم. نوشته رضا امیرخانی. یک نوشته عصبانی از یک نویسنده عصبانی.
احساس می‌کنم امیرخانی بعضی چیزها را تکرار می‌کند و شاید بهتر باشد بگویم که نمی‌تواند بعضی چیزها را مخفی کند.  این که با دنیای مدرن بد است، و از آخوندجماعت  خوشش نمی‌آید به جز بعضی‌هایشان که بیش از آخوند بودن لوتی باشند. و این که امید آخرش لوتی‌ها هستند و بلکه اصلا لوتی‌ها (بخوانید قیدارها) اسطوره‌های او هستند، و این که یک جورهایی افغانستانی‌ها ته دلش مانده‌اند و نمی‌تواند رهایشان کند و البته ارمیا را. اما این که راوی قصه یک زن است به نظرم جدید است. هر چند فضای قصه به نظرم زنانه نبود. یعنی من حس نمی‌کردم که روایت یک زن را می‌خوانم.

امیرخانی در رهش هم ویژگی‌اش را حفظ کرده و رو بازی  می‌کند و صریح حرف می‌زند و به خواننده‌اش اعتماد نمی‌کند. بی‌وتن را هم که می‌خواندم همین حس را داشتم. گویا امیرخانی بین سخنران و رمان‌نویس گیر کرده است.

رمان را می‌خوانی ولی بالاخره بلاتکلیف می‌مانی و نمی‌فهمی که برای گریز از این مدرنیته به کجا پناه باید ببری؟ امیرخانی که این ‌همه شهر مدرن را به ناسزا گرفته و سر آخر هم یکی از شخصیت‌هایش به نمایندگی امیرخانی بر سر شهر کارخرابی می‌کند آن‌هم از جنس کارخرابی شماره یک بچه‌ها. سر آخر باز هم آدم‌های قصه‌اش را با یک سری ابزار مدرن به آسمان می‌برد.

نویسنده داستان رهش عصبانی است. تقریبا از همه چیز و همه کس. تنها پناهش هم‌چنان ارمیاست. ارمیای رهش امیرخانی مرا به یاد علی عابدینی در هامون مهرجویی و داداش علی فیلم پری می‌اندازد. 


نقد کتاب فقیهان و انقلاب ایران

رابطه مرجعیت و انقلاب اسلامی موضوعی است جذاب و آثار متعددی در این‌باره منتشر شده است. علاقه شخصی‌ام به تاریخ معاصر، روحانیت و مرجعیت و نیز استقبال نسبتا خوب فضای فرهنگی کشور از کتاب «فقیهان و انقلاب ایران» انگیزه مطالعه این کتاب را تقویت کرد.

این کتاب نوشته سید هادی طباطبایی است و پیش از آن‌که نشر کویر آن را منتشر کند، پایگاه اینترنتی مباحثات بخش‌هایی از آن را منتشر کرده بود. بر اساس تصویر روی جلد، کتاب درباره یازده نفر از مراجع دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامی است که عبارتند از: حضرات آیات عظام آقایان سید محسن حکیم، مرعشی نجفی، سید محمدرضا گلپایگانی، میرزا هاشم آملی، سید محمد روحانی، سید عبدالله شیرازی، سید احمد خوانساری، میلانی، خوئی، شریعتمداری و سید حسن قمی.

نوشته حاضر بنای نقد مفصل ندارد و حاصل نکاتی است که هنگام مطالعه به ذهن نگارنده رسیده است.

1.       در عنوان فرعی کتاب نوشته شده: «یک نسل پس از آیت‌الله العظمی بروجردی» که شامل سه دهه 40، 50 و 60 و سال‌های نخست دهه 70 شمسی است. در این دوران علما و مراجع متعددی مورد اقبال مردم بوده‌اند. چنان که در مقدمه کتاب نیز تصریح شده که علمای دیگری نیز در این دوره بوده‌اند که کتاب به آن‌ها نپرداخته است.(ص 26) ولی نویسنده درباره منطق انتخاب این افراد و عدم ذکر بقیه علما توضیحی نداده است. و خواننده نمی‌داند بر چه اساسی صرفا باید سلوک سیاسی همین چند نفر را بخواند و چرا مثلا مرحوم آیت الله سید محمود شاهرودی مغفول مانده است. 

2.    منطق چینش مطالب کتاب نیز مشخص نیست. که چرا باید اول آیت الله حکیم نوشته شود و در آخر آیت الله سید محمد روحانی. و چرا نفر دوم آیت الله سید احمد خوانساری است و یکی به آخر آیت الله شریعتمداری؟ آیا ملاک نویسنده اهمیت بیشتر شخص بوده است؟ یا تعداد مقلدانش؟ یا فعالیت بیشتر؟ یا مثلا زمان تولد یا زمان درگذشت؟

3.   هیچ یک از مراجع مورد بحث معرفی نشده‌اند. حتی در حد زمان تولد و مرگ. به نظر می‌رسد لازمه نوشتن چنین کتابی آن است که در هر بخش دست‌کم در حد یک صفحه شخصی که محور گفتگو قرار گرفته معرفی شود تا ذهن خواننده‌ای که آن دوران را درک نکرده یا اطلاعات کمی از حوزه علمیه و مراجع دارد استفاده بیشتری از کتاب داشته باشد. روشن است که با این حال نمی‌توان انتظار داشت این کتاب بگوید که این مراجع شاگرد کدام مکتب فقهی و چه شخصیتی بوده‌اند و تحرکات سیاسی آن‌ها تابع کدام نظام معرفتی و فقهی خاص بوده است.

4.    یکی از مشکلات واضح کتاب نقص و ضعف در ارجاعات است. به عنوان مثال با وجود این همه سند منتشر شده و بایگانی روزنامه‌های آن دوران، نویسنده کتاب متن تلگراف شاه به آیت الله حکیم را از خاطرات مرحوم موسوی کرمانی آدرس داده است. و مدعی شده است که شاه آقای حکیم را «اعلم علمای کره زمین، حجت خدا و جانشین امام زمان!» خطاب کرده است. (ص28) فارغ از این که به سادگی می‌توان فهمید چنین تعبیراتی بعید است که از شخصی در جایگاه محمدرضا پهلوی صادر شود، نویسنده محترم می‌توانستند با مراجعه به اسناد نشان دهند که عبارت‌های گزارش‌شده در متن تلگراف وجود ندارد. متن تلگراف منتشر شده در روزنامه اطلاعات شماره 10466 چنین است:

 

  «جناب مستطاب حجت الاسلام آیت الله سید محسن طباطبایی حکیم دامت برکاته – نجف

خبر درگذشت حضرت آیت الله العظمی حاجی آقا حسین طباطبایی بروجردی موجب کمال تأسف و تأثر ما گردید. بدین وسیله این ضایعه را به جناب مستطاب عالی و جامعه روحانیت تسلیت گفته و شوکت و عظمت روزافزون عالم اسلام را از درگاه قادر متعال مسئلت داریم»

 

نویسنده هم‌چنین، تخفیف حکم شهید مهدی عراقی به توصیه آیت الله حکیم را به خاطرات مرحوم آیت الله طاهری خرم‌آبادی ارجاع داده است. چنان‌که تخفیف حکم سیدکاظم بجنوردی را به خاطرات عمید زنجانی، و نجات محی الدین انواری از اعدام را از خاطرات مرحوم حسینی همدانی آدرس داده است. در حالی که برخی از این افراد خود خاطراتشان را منتشر کرده‌اند. (ص31)

5.    یک دست نبودن استفاده از عناوین و القاب نیز از نکاتی است که از ارزش کتاب کاسته است. مثلا در مواردی از کتاب برای امام خمینی از تعبیر «امام» استفاده شده است در حالی که متن خاطره مربوط به سالهای قبل از انقلاب و قبل از اشتهار لقب امام برای بنیان‌گذار جمهوری اسلامی است. به عنوان نمونه نویسنده با تکیه بر خاطرات آیت الله مومن می‌گوید آقای طاهری خرم‌آبادی بعد از چند روز شرکت در درس آقای شریعتمداری گفته است انصافا ایشان باید پیش امام! مکاسب بخواند.(ص298) با این همه جالب است که از زبان آیت الله یزدی نوشته‌ است: مرحوم خمینی! هم زبان به اعتراض علیه شریعتمداری گشوده بود.(ص284). این ناهماهنگی اختصاصی به امام خمینی ندارد و درباره سایر مراجع نامبرده نیز معیاری برای چگونگی استفاده از القاب و عناوین مشاهده نمی‌شود.

6.    اشتباهات تایپی به نوعی گریزناپذیر می‌نماید ولی گاه این اشتباهات موجب اخلال در متن یا اشکالات دیگر می‌شود؛ در صفحه 38 در انتهای متن پیام آیت الله حکیم نوشته شده: انا لله و انا الیه الراجعون. (مشخص نیست که «ال» بر سر کلمه راجعون ناشی از اصل پیام است یا در انتقال پیام به کتاب این اشکال رخ داده است. یا در صفحه 55 تعبیر «اعلمیت» به کار رفته در حالی که ظاهرا منظور «علمیت» است. زیرا چندان مرسوم و بلکه معقول نیست که شخصی مثل آیت الله حکیم درباره میزان اعلمیت یک عالم دیگر سوال بپرسد.

7.    کتاب «فقیهان و انقلاب اسلامی» یک کتاب تاریخی محسوب می‌شود ولی متأسفانه در بسیاری از موارد عاری از هر گونه «تاریخ» است و زمان رخداد وقایع مشخص نیست. خواننده این کتاب باید از قبل، انقلاب و تاریخ آن را بشناسد. مثلا مشخص نیست دیدار معروف فرح پهلوی با آیت‌الله خوئی در چه سالی اتفاق افتاده است. معلوم نیست آقای میلانی در چه زمانی از شدت مبارزه خود کاسته است. در صفحه 125 از دستگیری آیت الله قمی صحبت شده بدون تعیین زمان دستگیری.

8.    نقد دیگری که می‌توان بر کتاب وارد کرد مستند نبودن برخی ادعاهای مهم است؛ به گفته نویسنده در صفحه 140 کتاب، شهید مطهری گفته بود که باید چند نفر از این طاغوتی‌ها به زمین بیفتند تا روحیه مردم بازسازی شود. و پس از آن ادعا شده که امام نظر آقای مطهری را تایید کرده بود. نویسنده این ادعا را مستند نکرده است. و با گزارشی که خود در صفحات بعدی می‌دهد که امام مخالف ترور بود نیز سازگاری ندارد. نمونه دیگر تصریح به دستگیری امام چند ماه بعد از آزادی از دستگیری و حصر اول دوباره دستگیر و بعد از پنج روز آزاد شد. این ادعا نیز بدون استناد ذکر شده است.(ص131) و گویا اصولا این ادعا صحیح نیست. زیرا امام خمینی دوبار دستگیر شده‌اند که بار اول در خرداد 1342 بود که به حصر و سپس آزادی ایشان منتهی شد، و بار دوم هم در آبان 1343 که به تبعید طولانی مدت تبدیل شد.

9.    برخی اشکالات جزئی‌ و موردی نیز در کتاب مشاهده می‌شود؛ مثلا در صفحه 258 از تعبیر هواداران آیت الله شیرازی استفاده شده است. ولی مشخص نیست که منظور کدام آیت الله شیرازی  است. یا ماجرای دیدار مرحوم سید محمد حسین علوی بروجردی با مرحوم آیت ‌الله خوئی یکبار در صفحه 256 و یکبار در صفحه 260 آمده است و مشخص نیست که چرا این ماجرا تکرار شده و البته بار نخست با نام کامل «سید محمد حسین علوی طباطبائی داماد مرحوم آیت الله بروجردی» و بار دوم با عنوان «سید محمد حسین بروجردی از علمای ساکن تهران». و احتمالاً خواننده نا آشنا نخواهد دانست که این‌ها یک نفر هستند.

 

لینک مطلب در سایت مباحثات

 


پیش فرضها و ابهامات یک نامه سرگشاده


بر اساس گزارش چندین سایت خبری و جراید متعدد آیت الله محمد یزدی به آیت الله شبیری زنجانی نامه‌ای نوشته و در آن نامه با تکیه بر انتشار تصاویری در فضای مجازی با موضوع دیدار آیت الله شبیری با چند نفر و با ذکر چند نکته نتیجه گرفته است که آیت الله شبیری باید «ترتیبی اتخاذ فرمایند که این‌گونه مسائل دیگر تکرار نگردد. ان‌ شاءالله» متن نامه ایشان بر اساس خبر منتشره در سایت فرارو در تاریخ 5 آبان 1397 و با کد خبر: 378498 چنین است:

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آیت الله شبیری زنجانی «دامت برکاته»

سلام علیکم با احترام؛ ضمن عرض ارادت و تسلیت ایام اربعین سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، پیرو انتشار تصاویری در فضای مجازی از حضرتعالی در کنار برخی افراد مسئله دار که برای نظام جمهوری اسلامی و مقام معظم رهبری«دام ظله العالی» احترامی قائل نیستند؛ بدین وسیله به عرض می‌رساند، این موضوع ناراحتی و تعجب مقلدین و حوزویان را در پی داشته است.

لازم به ذکر است، اینجانب نیز در دو مرحله با حضرتعالی مکاتباتی در مورد برخی از مسائل دیگر داشته ام که جواب قانع کننده ای دریافت نکردم؛ لذا این نامه رابه ناچار به صورت سرگشاده خدمتتان ارسال ‌کردم چگونه می‌شود، حضرتعالی که فرصتی برای ملاقات با هیات رئیسه مجمع عمومی اساتید را ندارید، فرصت می‌کنید در منزل آقایی در تهران حاضر شوید و با این آقایان ملاقات داشته باشید!.

یادآور می‌شوم مقام و احترام شما در سایه احترام به نظام اسلامی حاکم، رهبری و شأن مرجعیت است، پس لازم است این احترام و شئون مرجعیت را رعایت فرموده و ترتیبی اتخاذ فرمائید این گونه مسائل دیگر تکرار نگردد.ان شاء الله

محمد یزدی

این نامه مبتنی بر چند پیش‌فرض و شامل چند ابهام است. بدون پذیرش این چند نکته و رفع آن ابهامات نتیجه‌ مورد نظر آیت الله یزدی حاصل نمی‌شود.

پیش‌فرض‌های نامه مذکور را می‌توان در چند جمله چنین دسته‌بندی کرد:

1.     افرادی که در این دیدار بوده‌اند «مسئله‌دار» هستند. و آیت الله شبیری زنجانی نیز این مدعا را قبول دارد.

2.     حاضران در این دیدار «برای نظام و مقام معظم رهبری احترامی قائل نیستند». و آیت الله شبیری زنجانی نیز این مدعا را قبول دارد.

3.     دیدار آیت الله شبیری با افراد مورد نظر، «ناراحتی و تعجب مقلدین و حوزویان را در پی داشته است.»

4.     آیت الله شبیری نباید با «کسانی که برای نظام و مقام معظم رهبری احترامی قائل نیستند»، دیدار کند. به بیان دیگر این دیدار هیچ توجیه شرعی، اخلاقی، قانونی و عرفی قانع‌کننده ندارد. و آیت الله شبیری نیز این مدعا را قبول دارد.

5.     کسی که «فرصتی برای ملاقات با هیات رئیسه مجمع عمومی اساتید» ندارد. برای «حاضر شدن در منزل آقایی در تهران» هم نباید وقت داشته‌ باشد یا نباید وقت بگذارد.

6.     مقام و احترام آیت الله شبیری «در سایه احترام به نظام اسلامی حاکم، رهبری و شأن مرجعیت است».

به جرأت می‌توان گفت هیچ یک از شش پیش‌فرض فوق ثابت نیست و بلکه برخی از آنها به راحتی قابل ابطال است.

ابهامات نوشته آیت الله یزدی را نیز می‌توان به قرار ذیل فهرست کرد:

(تذکر: برخی از این ابهامات ناشی از توجه به سوابق و جایگاه آیت الله یزدی است؛ کمیسون قضایی مجلس، ریاست قوه قضائیه که جایگاه یک فقیه حقوقدان است و عضویت در شورای نگهبان که اقتضا می‌‌کنند گوینده متوجه این نکات باشد)

1.     در نامه آیت الله یزدی مشخص نشده که این دیدار در چه تاریخی بوده است. چنان که اصل نامه ایشان نیز فاقد تاریخ است.

2.     فضای مجازی یعنی چه؟ مستند ایشان برای وقوع این دیدار کدام منبع خبری است؟

3.     عبارت «مسئله‌دار» فاقد معنایی مشخص است و استفاده از آن حاصلی ندارد.

4.     در نامه آیت الله یزدی مشخص نشده است که منظور از مقلدین و حوزویانی که ناراحت شده‌اند چه کسی است؟ همه مقلدین و حوزویان؟ اکثر ایشان؟ نیمی از ایشان؟ تعداد زیادی از ایشان؟ تعداد معدودی از ایشان؟

5.     در نامه مشخص نشده است که این نارحتی از کجا برای آیت الله یزدی احراز شده است؟ آیا نظرسنجی خاصی صورت گرفته است؟ یا این نتیجه مستند به مشاهده فردی ایشان است؟ یا ...

6.     در نامه مشخص نشده است که این ناراحتی ادعایی چه نقشی در نوشتن این نامه دارد. به عبارت دیگر می‌توان چنین پرسید که اگر حوزویان و مقلدین ناراحت نمی‌شدند آیا آیت الله یزدی آن ملاقات را بدون اشکال می‌دانستند و نامه‌ای نوشته نمی‌شد؟

7.     آیت الله یزدی در امضای این نامه از هیچ عنوان حقوقی برای خود استفاده نکرده است، پرسش آن است که نقش «دیدار هیئت رئیسه مجمع عمومی اساتید» در این نامه چیست؟ و به ایشان چه ارتباطی دارد که در نامه بر آن تکیه کرده‌اند؟

8.     ابهام دیگر آن است که اگر آیت الله شبیری برای «دیدار هیئت رئیسه مجمع عمومی اساتید» وقت داشتند، آنگاه دیدار مذکور در تهران موجه می‌نمود؟

9.     در نامه توضیح داده نشده است که سه عامل « احترام به نظام اسلامی حاکم، رهبری و شأن مرجعیت» با هم عامل حفظ احترام آیت الله شبیری هستند یا هر عامل به تنهایی نقش خاصی دارد؟ مثلا اگر آیت الله شبیری احترام به نظام اسلامی حاکم و رهبری بگذارند (فارغ از شأن مرجعیت) آیا مقام و احترام‌شان از نظر آقای یزدی محفوظ است؟

10.آیت الله یزدی درباره معنای احترام به نظام اسلامی حاکم و رهبری، توضیحی نداده و حد و حدود آن را مشخص نکرده است. به همین جهت مخاطب این نامه متوجه نخواهد شد که چه ترتیبی اتخاد فرماید که کدام‌گونه از مسائل تکرار نگردد.

11.آیت الله یزدی گفته‌اند دو نامه خصوصی دیگر برای آیت الله شبیری نوشته‌اند که موضوع آن‌ها مسائل دیگری بوده است و آیت الله شبیری پاسخ قانع‌کننده‌ای نداده‌اند. احتمالا آیت الله یزدی به این نتیجه رسیده است که مکاتبه خصوصی فایده ندارد و پاسخ خصوصی آیت الله شبیری باز هم ایشان را قانع نخواهد کرد. مشخص نیست قانع نشدن در مسئله الف چه ارتباطی با انتشار علنی مسئله ب دارد؟

12.اگر این نکته را بپذیریم که گفت‌گوها و روابط خصوصی راحت‌تر و بدون تکلف‌تر از عرصه عمومی برگزار می‌شود و افراد صریح‌تر صحبت می‌کنند؛ اکنون این ابهام رخ می‌نماید که لحن و ادبیات دو نامه خصوصی مورد اشاره آیت الله یزدی چگونه بوده است؟ و آیا این احتمال نمی‌رود که ریشه قانع نشدن آیت الله یزدی در متن همان دو نامه‌ باشد؟

 



جام «جهانیشدن» و ادبیات فارسی

در جهان مدرن و با گسترش رسانه‌ها شاهد پدیده‌هایی هستیم که دغدغه‌ها و علاقه‌های مشترک تولید می‌کنند. ثمره وجود این رسانه‌ها و علاقه‌های مشترک، خلق لحظاتی است که صدها میلیون انسان به یک چیز فکر می‌کنند. به رأی آوردن یا نیاوردن یک کاندیدا، به نتیجه یک مذاکره نفس‌گیر سیاسی، به گل شدن یا نشدن یک ضربه پنالتی و امثال آن.
من این احساس را نخستین بار هنگام سقوط برج‌های دوقلو در سال 2001 تجربه کردم. وقتی تصویرِ سوختن و فروریختن برج‌ها را می‌دیدم به این فکر می‌کردم که در این لحظه شاید بیش از نیمی از جهان به دنبال این هستند که چه کسی این کار را کرده است؟ و فردا چه خواهد شد؟.
در این بین فوتبال در صدر فهرستی قرار دارد که توجه جماعت بیشتری را جلب می‌کند و سهم بیشتری از فضای رسانه‌ها را می‌گیرد. جام جهانی که می‌شود این سهم چند برابر می‌شود. حتی المخدرات فی الحجال هم پیگیر نتایج جام هستند.
امسال و در جام بیست و یکم این جهانی‌شدن پررنگ‌تر می‌نماید. این که تیم‌های بی اسم و رسم در مقابل تیم‌های بزرگ نتیجه‌های نزدیک می‌گیرند، ناشی از جهانی شدن است. تقریبا هیچ تیمی نیست که بازیکنی در لیگ‌های اروپایی نداشته باشد. اسکلت برخی تیم‌ها همان بازیکنان مشغول در اروپا هستند. جهان فوتبال کوچک‌تر شده است. و این نشانه‌ای است از نزدیک‌شدن به دهکده مک‌لوهان.
نشانه دیگر جهانی‌شدن، گزارش گزارش‌گران تلویزیون جمهوری اسلامی است. توجه کنید: «این دروازه‌بان از اول بازی سِیو نداشت ولی یه دفعه هت‌تریک کرد تو سِیو». «حالا این بازیکن دَبِل می‌کنه». این سخن‌گفتن به زبانی که معلوم نیست از کجا آمده نشانه دیگری است از جهانی‌شدن آن‌هم به سبک خیابانی، فردوسی‌پور و همکاران.


همراه با مسافر پاریز تا پاریس

از پاریز تا پاریس را بالاخره خواندم. خواندنش طول کشید. اسفند 95 خریدم با عیدانه کتاب و شروع کردم به خواندن. چند باری رها کردم و بعد ادامه دادم. اردیبهشت 97 تمام شد.
سال‌ها بود که اسم از پاریز تا پاریس را شنیده بودم و بریده‌هایی از آن را این‌طرف و آن‌طرف خوانده بودم. باستانی پاریزی هم مشهورتر از آن است که کسی مثل من او را نشناسد. اوایل طلبگی هم کتاب «جامع‌ المقدمات»ش را از دوستی هدیه گرفتم.
از پاریز تا پاریس چیزی است در مایه کشکول‌هایی که علمای قدیم می‌نوشتند با دو تفاوت. یکی اینکه کشکول باستانی مثل کشکول شیخ بهائی یا خزائن نراقی خیلی تکه تکه و جُنگ‌وار نیست. شبیه «الکلام یجر الکلام» مرحوم آیت‌الله سید احمد زنجانی است. هر حرف و اتفاقی بهانه به میان آوردن سخنی جدید و خاطره‌ای و قصه‌ای دیگر است. کتاب پر است از نکات تاریخی و شعر و مَثَل و خاطرات دیده و شنیده مرحوم باستانی پاریزی و البته با یک پِی‌رنگ کرمان‌شناسی. جابه جا سخن از کرمان است و روستا‌ها و خان‌ها و دهقان‌ها و مدرسه‌ها و معلم‌هایش. تفاوت دیگر این کتاب با کشکول‌های آخوندی آن است که کتاب باستانی پاریزی کمتر عربی و مذهبی و بیشتر تاریخی، ایرانی و فارسی است. روشن است که وقتی یک استاد تاریخ دانشگاه تهران کتاب بنویسد با نوادر راغب اصفهانی متفاوت خواهد بود.
پیش‌ترها سفرنامه و سرگذشت‌نامه بیشتر می‌خواندم. ولی مدت‌هاست کتاب‌هایی که می‌خوانم یک محور دارند یا پژوهشی هستند یا رمان یا کتاب‌هایی با موضوعات سیاسی و روانشناسی و تاریخ. یکی از ویژگی‌های مشترک سفرنامه‌هایی که خوانده‌ام علاقه خاص نویسندگان به اظهار نظر درباره همه چیز و همه کس است. بخش زیادی از این کتاب‌ها را بیش از آنکه شرح سفر پُر کند، تحلیل‌ها و پیشنهادها و انتقادهای نویسنده از عالم و آدم آکنده است. کتاب مرحوم باستانی هم تافته جدا بافته‌ای از این سفرنامه‌ها نیست. این کتاب گزارش چندین سفر داخلی و خارجی او در سال‌های مختلف و یا گزارش کنفرانس‌هایی است که شرکت کرده است. همین گونه‌گونی سفرها و سمینارها است که باعث شده نویسنده درباره‌ی سیاست، اقتصاد، سوسیالیسم، دموکراسی، استعمار، صنعت، دین، فرهنگ، محمد اقبال، بیهقی، چنگیز و هر موضوع عام و خاص دیگری که راست قلمش باشد تحلیل کند و پیشنهاد ‌دهد و گاه هم آنقدر بگوید که حوصله‌بَر شود.
برای کسی مثل من که کتاب نوشته شده در دهه 40 را در اواخر دهه 90 می‌خواند، گزارش‌های نویسنده بسی مغتنم است. تصویری از زندگی روزمره، قیمت‌ها، خیابان‌ها، حقوق حقوق‌بگیرها، ساختمان‌های تازه، دانشگاه‌ها و استادان ادبیات و تاریخ و خیلی ریز و درشت‌های دیگر.
کسی که دستی بر قلم دارد و گاهی صفحه‌ای سیاه می‌کند، وقتی از پاریز تا پاریس را می‌خواند هم اوقاتش‌ خوش می‌شود، هم بسیار می‌آموزد. این کتاب را می توان بعد از خواندن نگاه داشت و هر از گاهی بعضی از صفحاتش را مرور کرد.


سرد و گرم یک زندگی

مدتی بود اینطور یکسره کتاب نخوانده بودم. سرد و گرم زندگی احمد زیدآبادی باعث شد بیشتر وقت یک روز را صرف کتاب خاطراتش کنم.  گفته‌اند از خلاف آمد عادت، کام بطلبیم! انتظارم از کتابی به اسم « از سرد و گرم روزگار» که نوشته احمد زیدآبادی باشد، کتابی بود در حال هوای سیاست و زندان و روزنامه خرداد و دوم خرداد. ولی زیدآبادی  در 285 صفحه کتاب، فقط  18 سال اول زندگی‌اش را روایت کرده است. فضای کتاب دور از تصویر و انتظاری بود که از احمدزیدآبادی در ذهن من بود. روایتی خواندنی، ساده و صمیمی! یک جای قصه آرزوی آقای اشکذری درباره خودش را نقل می‌کند؛ این معلم ادبیات دوست داشته زیدآبادی قصه‌نویس شود. «از سرد و گرم  روزگار» نشان می‌دهد که آرزوی آن معلم خیلی هم دور از آبادی نبوده است.
زندگی زیدآبادی تلخ و یا بهتر بگویم سخت است، ولی خودش آن را شیرین روایت کرده است. خواننده کلی کلمه کرمانی و سیرجانی یاد می‌گیرد. این کلمه‌ها اجازه می‌دهند همراه نویسنده وارد روستای زردویه شوی و با مردمش زندگی کنی و حتی گاهی مزه غذاها را احساس کنی.
من تصور می‌کردم احمد زیدآبادی که یادداشت‌هایش را در روزنامه‌ها می‌خواندم باید خیلی بزرگتر از سن من باشد، ولی او  متولد 44 است. فاصله هشت‌ ساله من با او هر چند کم نیست ولی زیاد هم نیست. یعنی ما با این فاصله سنی تقریبا در یک دوره زندگی کرده‌ایم. این زندگی در یک دوره است که اشارات کتاب به حوادث و شخصیت‌های سال‌های نخستین پیروزی انقلاب را برای هم‌نسلان من قابل فهم می‌کند. تعداد این اسامی بسیار زیاد است و حوادث هم به سرعت گزارش می‌شوند. نمی‌دانم یک جوان متولد اواخر دهه شصت و یا دهه هفتاد هم به اندازه من با کتاب مرتبط می‌شود؟ شاید بهتر بود بعضی جاها توضیحی در ‍پانویس اضافه می‌شد.
نویسنده آگاهانه تلاش کرده است باورهای  سیاسی و دینی امروزی خود را در دیروز زندگی‌اش ریشه‌یابی کند. نگاه انتقادی که زیدآبادی امروز به گذشته  (یعنی سال‌های 57 تا 62) دارد، خود را به وضوح در شیوه روایت ماجراها نشان می‌دهد. خواننده‌ای مثل من نمی‌داند این انتقادها همان موقع هم بوده یا نتیجه سرایت دادن ارزش‌های امروز به دیروز است.
کتاب، عدد و تاریخ کم دارد و خواننده بعضی ‌جاها باید محاسبه کند تا متوجه شود کجای روزگار قرار گرفته‌ است و این ماجرا مربوط به چه سالی است. هر چند همه جای کتاب چنین نیست.  کتاب گزارشی از اوضاع و احوال فردی زیدآبادی نمی‌دهد به عبارت دیگر زیدآبادی هرچند نیمه دوم زندگی‌اش را روایت نکرده ولی از نیمه اول همان بخشی از خودش را روایت کرده که به نیمه دوم سیاسی و اجتماعی‌اش مرتبط است. یعنی زیدآبادی تا دوران دانشگاه عاشق نشده است؟ چیزی در این کتاب نیست.
به لطف دوستی که قبل از من کتاب را خوانده بود و چند مورد غلط تایپی را علامت زده بود من هم متوجه این اشتباهات شدم. آن دوست غیر از اشتباهات،‌ زیر برخی نکات جالب هم خط کشیده بود.این نکته‌ها که کم نیستند و گاه طنز خفیف متن باعث شد «از سرد و گرم روزگار» را جزو خاطرات خوش کتاب‌خوانی‌ام قرار دهم.

 

لینک مطلب در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت


وحدت در دیانت یا برائت از مذهب

یکی از پرسش‌های ذهنی‌ام از چندین سال پیش وحدت است. وحدت بین شیعه و سنی،‌ حوزه و دانشگاه، وحدت جناح‌های سیاسی و ... . فکر هم زیاد کرده‌ام ولی به نتیجه‌ای که راضی‌کننده باشد نرسیده‌ام. از دوران کودکی‌ام با مفهوم هفته وحدت و دعای وحدتی که در مدرسه می‌خواندیم آشنا هستم.  بزرگ‌تر که شدم مفهوم برائت برایم ‍پررنگ‌تر شد، و تعیین هویت افراد در اجتماع  ذهنم را مشغول کرد. در سال‌های اخیر هم چیزی به اسم هفته برائت دست‌کم در زیر پوست جامعه شیعه خودش را تثبیت می‌کند و بروز و ظهورهای مناسبتی دارد. وحدتی‌ها و تقریبی‌ها یک طرف و برائتی‌ها و به تعبیر من هویتی‌ها سوی دیگر یک تقابل شده‌اند. قومی نگران از دست رفتن هویت شیعی و گروهی نگران سرنوشت مسلمین در برابر دشمنان مشترک هستند.
مدتی که درباره سکولاریزاسیون مطالعه می‌کردم، نویسنده‌ صاحب نظری گفته بود تقریب‌گرایی جزو نشانه‌های سکولار شدن دین به شمار می‌آید. به نظرم با توجه به مبانی معرفتی و انسان‌شناسانه و نیز تکثر حاکم بر دوران مدرن بیراه هم نگفته بود. از این منظر هم دغدغه هویت‌گرایان شیعی قابل‌فهم‌تر می‌نماید.
زاویه دید من اما کمی متفاوت است؛ در روزگاری که حتی باورهای بنیادین دینی در معرض نقد و انکار جدی قرار دارد، دعوای مذهبی را خیلی نمی‌فهمم (بماند که حتی در غیر این موقعیت هم این دعوا را درک نمی‌کنم). اگر ارزش‌های عام اخلاقی و مشترک بین انسان‌ها را مقدم بر ارزش‌های دینی و ارزش‌های دینی را مقدم بر ارزش‌های مذهبی بدانیم و مذهب را قرائتی از یک دین ببینیم، آن‌گاه تصور من آن است که باید انسان‌ها را در اخلاقی زیستن و آن‌گاه زیست دین‌دارانه تشویق کنیم. فارغ  از آنکه متدین به کدام دین باشند. اگر کسی دین‌دار است ولی هم‌کیش من نیست،‌ نقد باورهای او کمکی به دینداری آگاهانه او نمی‌کند، به‌ویژه‌ نقدی که مبتنی بر هویت  باشد، که اگر از اساس رخنه در بنیاد دینداری‌اش ایجاد نکند، احتمالا او را در هویت دینی‌ یا مذهبی‌اش راسخ‌تر  خواهد کرد . طبیعی است که در اختلافات مذهبی هم به همین باور نزدیک‌ شده‌ام. لعن و نفرین دیگران نخستین ثمره‌اش ایجاد هیاهو در فضای گفت‌وگو ست تا صدا به صدا نرسد و کسی توان اندیشیدن درباره باورهای مذهب دیگر را نداشته باشد. تصور من آن است که هویت‌گرایان مذهبی نخواهند گذاشت تا معتقدان مذهب رقیب، درباره آموزه‌های مذهب خود و مذهب دیگر اندیشه کنند. در واقع به جای دعوت دیگران، ایشان را می‌رانند.
از این منظر، وحدت نه به معنای دست برداشتن و کوتاه آمدن از عقاید خودی است،‌ نه به معنای همکاری سیاسی علیه دشمنان مشترک. وحدت گامی است فراتر! و معنای آن پذیرش اختلاف، و احترام به باور دیگری و و در مرتبه‌ای بالاتر تشویق او به استقامت دینی است. تصور می‌کنم با این نگاه، خشونت کمتر و زیستی دینی‌تر و جهانی اخلاقی‌تر خواهیم داشت. جایگاه نقد و گفت‌وگو بین اندیشه‌ها و باورها هم مدرسه و دانشگاه و کتاب است نه مسجد و حسینیه و شبکه ماهواره‌ای.

لینک مطلب در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت


از «فرد» تا «فرد»

گفته‌اند گوهر مدرنیته «فرد» و فردشدگی است و در دوران مدرن فردیت انسان‌ها فربه‌تر شده است. بی‌راه هم نگفته‌اند. امروز ما قوی‌تر شده‌ایم، در سرنوشت اجتماعی خودمان تأثیر می‌گذاریم، دسترسی ما به دانش‌، قدرت و ثروت بیشتر شده یا دست‌کم راه آن برای افراد بیشتری گشوده است. ما امروز می‌توانیم به آنچه خودمان می‌خواهیم‌ مشغول باشیم.
دیروز این سنت،‌ خانواده، قبیله و حاکم بود که گستره بودن و شدن ما را بسته‌تر می‌کرد. و شاید بتوان گفت «فرد»های گذشته در مقابل خانواده و قبیله اصلا «فرد» نبودند که خواسته‌ای داشته باشند. «فرد» همان را می‌خواست که همه می‌خواستند.
ولی پرسش آن است که آیا همه فردبودگی ما در همین مقدار خلاصه می‌شود؟ آیا فردیت فرد را همیشه باید در تقابل با آتوریته‌ها سنجید؟ و همین که اختیارمندی فرد در مقابل آتوریته‌ها بیشتر شد می‌توانیم بگوییم «فرد» توانمندتر شده است؟ آیا چنین نیست که «فردیت» ما در راستای خواسته‌های کلان جهان مدرن فربه‌‌تر شده‌ است؟ یعنی دانش جدید، لذت، خوشی،‌ قدرت سیاسی و ثروت. این ارزش‌ها را چه کسی ارزش کرده است که دسترسی به آن‌ها سنجه قوی‌تر شدن باشد؟
 

من «فرد»هایی را می‌شناسم که گمان می‌کنم در همان جهان پیشامدرن فردیتی بس فراتر از فردیت امروز ما داشته‌اند. پندار من آن است که کسانی هم‌چون ملای رومی، خواجه عبدالله انصاری، بودا، کنفسیوس، افلاطون و ...  بسی فراتر از همه آتوریته‌های روزگارشان بوده‌اند. آن‌ها به «خود»شان می‌اندیشیدند و ساعت‌ها در «خود» و درباره «خود» و خود انسانی تأمل می‌کردند، «خود»ی که وارسته از همه چیز بود. نمی‌توانم تصور کنم «فرد»ی که حتی موضوع فکر کردن و حرف زدنش را دیگران تعیین می‌کنند،‌ «فرد»تر از کسی باشد که ساعت‌ها با خودش خلوت می‌کند. مدرنیته با غافل کردن ما از گونه‌ای «فرد»بودن به فردیتی دیگر سرگرم کرده است.

پی‌نوشت: وقتی در بعد از ظهر یک سه‌شنبه پاییزی در یک حلقه دوستانه علمی درباره کتاب «اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟» گفت‌وگو می‌کنید، احتمال دارد این‌چیزها به ذهنتان برسد.

 

لینک یادداشت در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت‌


یک مشرک مدرن در خانه پیامبر

نقدگونه‌ای بر کتاب مشرکی در خانواده پیامبر نوشته حسن محدثی و بیژن عبدالکریمی

داستان ما مسلمانان و زندگی در عالم مدرن هر روز ماجرایی دارد. مسلمانیم و در جهانی سنت‌زده بزرگ شده‌ایم. از سالیانی پیش وارد دنیایی شده‌ایم که ارزش‌های آن چندان با مزاج و مذاق‌مان سازگار نیست. رفته رفته بعضی از ما ارزش‌های دنیای جدید را ارزشمند یافتیم و دیدیم که چندان هم بیراه نیستند و بلکه بعضی از تصورات گذشته ماست که قابل دفاع نیست. مدارا یکی از این ارزش‌هاست. در بین مردمی که اساس هویت و فکرشان دین است باید برای تبیین ارزشی مثل مدارا در دین هم ریشه‌ای یافت و برای ترویج آن هم از سیره نبی و آل او شاهدی دست و پا کرد. حالا دو نفر که دل در گرو جامعه‌ای اهل مدارا دارند در تاریخ اسلام و در زندگی شخص پیامبر اعظم(ص) رگه‌ای یافته‌اند که به کار تبیین و ترویج مدارا و اخلاق فراتر از دین می‌آید. و آن رگه، دامادی است به نام ابوالعاص بن ربیع، شوهر زینب دختر پیامبر اسلام(ص).

ابوالعاص بازرگانی است اهل مکه و با این که مسلمان نیست، با مشرکان نیز همراهی نمی‌کند. او بر خلاف دو داماد دیگر پیامبر زنش را طلاق نمی‌دهد. در سختی‌ها و تنگناهای زندگی مسلمانان در مکه به آن‌ها کمک‌های مخفیانه می‌رساند. با این حال در جنگ بدر شرکت می‌کند و اسیر می‌شود و بعد از مدتی در ازای فدیه آزاد می‌شود هر چند پیامبر آن فدیه را نیز می‌ّبخشد. ولی پیامبر برای آزادی او شرط می‌کند که ابوالعاص،‌ همسرش یعنی زینب دختر پیامبر را به مدینه بفرستد. ابوالعاص زینب را به مدینه می‌فرستد و چهار سال تنها زندگی می‌کند. در این بین در درگیری با مسلمانان کاروان تجاری‌اش که متعلق به مکیان است،‌ به دست مسلمانان می‌افتد و او دست خالی به مکه بازمی‌گردد. برای رفع اتهام به مدینه رفته در منزل همسرش (که حالا به خاطر جنگ‌ها دیگر همسرش نیست) پناه می‌گیرد. از پیامبر اموالش را طلب می‌کند. مسلمانان به درخواست رسول خدا اموال او را پس می‌دهند. ابوالعاص امانت‌های مکیان را به مکه می‌برد و تحویل می‌دهد و بعد راهی مدینه می‌شود و اعلام اسلام می‌کند.

دو نفر که قصه نویس نیستند تصمیم می‌گیرند که از این ماجرا یک قصه بسازند. ولی مشکل آن‌جاست که درباره ابوالعاص و رابطه‌اش با همسر و پدر همسرش اطلاع چندانی در دسترس نیست که بتوان بر اساس آن چیزی به نام رمان نوشت. اینجاست که باید قصه‌پردازی کرد. سن و سال ابوالعاص مشخص نیست ولی نویسنده می‌گوید او در کودکی همبازی زینب دخترخاله‌اش بوده است. و این مطلب در ذهن خواننده‌ای که شنیده عرب دختران را در نه سالگی به مردانی بالای بیست سال شوهر می‌داده است عجیب می‌نماید.

از طرف دیگر موقعیت این دو نفر اجازه نمی‌دهد که آب در تاریخ ببندند و قصه‌ای مثل خواجه تاجدار خلق کنند. اینجاست که کتاب انباشته می‌َشود از عبارت‌های تحلیلی و جمله‌های معترضه. گاهی تحلیل تاریخی و اجتماعی از زندگی مردم مکه و مدینه ارائه می‌کنند. و گاه تلاش می‌کنند به سبک داستایوسکی – و البته نه به آن استادی- وارد اعماق ذهن ابوالعاص و زینب و حتی پیامبر شوند. در ماجرای دعوای عمر با خواهرش فاطمه، هفت سطر درباره جایگاه زن در گذشته و امروز مقدمه چیده‌اند تا بگویند چرا فاطمه زودتر از دو نفر دیگر ترس و دلهره را در درون خود یافت.

کتاب مشرکی در خانواده پیامبر، قصه نیست. قهرمان و ضد قهرمان ندارد، تصویر ندارد و خواننده را ساکن مکه و مدینه نمی‌کند. به جای توصیف تحلیل می‌کند. استفاده از تعابیری مثل محمد مصطفی، خدایی که فراتر از هر وهم و اندیشه‌ای است، مسلمانان، اوراق قرآن، که همه تعابیری مربوط به سال‌ها بعد است،‌ متن را از قصه بودن دور می‌کند. این کتاب تاریخ هم نیست، حوادث را سر جای خود تعریف نمی‌کند. مشخص نیست هجرت به حبشه کی بوده،‌ چقدر طول کشیده و معلوم نیست،‌ عتبه و عتیبه چه زمانی دختران پیامبر را طلاق داده‌اند. اوضاع در چه سالی در مکه سخت و سخت‌تر شده است. تا روزهای آخر زندگی زینب خواننده نمی‌داند که زینب دختری دارد به نام اُمامه. گمان می‌کند که یکبار باردار شده که آن هم در مسیر حرکت به مدینه سقط شده است. باز هم در داستان معلوم نیست که جنین زینب سقط شده است. نویسنده نخست می‌گوید او نگران فرزندش بود. بعد میگوید از غم از دست رفتن کودک چندماهه‌اش او را نحیف کرده بود.

بهتر است بگوییم مشرکی در خانواده پیامبر برداشتی است که نویسندگان دوست دارند از تاریخ داشته باشند. ایده‌ای دارند و نمی‌توانند از آن بگذرند. دعوت به مدارا نیاز زندگی ماست. به همین دلیل است که وسط ماجرای ابوالعاص و زینب خواننده در یک جمله معترضه سه سطری با عمر بن خطاب و نقش او در ایجاد امپراطوری بزرگ اسلامی آشنا می‌شود. یا چند صفحه بعد می‌خواند که پیامبر منتظر اسلام آوردن عمر بوده و همواره از او با احترام یاد می‌کرده است. و نیز به همین مناسبت است که نویسند‌گان خود را موظف می‌دانند که چرایی عدم حضور عثمان در جنگ بدر را تبیین کنند. نوشتن این سطور برای خوانندگانی که اکثر آنان شیعه‌اند تدبیری است در مسیر مداراجویی و مداراخواهی. تلاش برای ترویج رحمت و مهربانی در این کتاب تا جایی است که حتی عبارت «رحمةً للعالیمن» به «رحیماً للعالمین»  و رحیم نیز به مهربان ترجمه می‌شود. توجه نکرده‌اند که وجود پیامبر رحمتی است برای همه و این رحمت لزوماً به معنای مهربانی برای همه انسان‌ها نیست.

نویسندگان کتاب البته به همین مقدار بسنده نمی‌کنند و در یک اظهار نظر صریح،‌ بی‌ایمانی ابوالعاص را نه ناشی از جهل و بی‌شعوری که ناشی از آگاهی و شرافت اخلاقی او توصیف می‌کنند و او را در جایگاهی برتر از مسلمانان ظاهربین و دنیاطلبی قرار می‌دهند که از پس نام اسلام و مسلمانی در پی اموال مشرکانند. و در گامی فراتر، از زبان ابوالعاص پرده از «حقیقتی بزرگ برمی‌دارند که در ظرفیت هر ذهنی  نمی‌گنجد: می‌توان مشرک بود اما اخلاق و منشی والا داشت و می‌توان مسلمان بود اما اسلام را پستانه و حقیرانه فهمید و به همان اندازه غیربزرگوارانه و غیروالامنشانه زیست.». این جمله همه‌ی آن چیزی است که نویسندگان کتاب را برایش نوشته‌اند.

ابوالعاصی که محدثی و عبدالکریمی روایت می‌کنند، کمی مدرن می‌اندیشد، دین را به روابط اجتماعی ربط نمی‌دهد و عقیده هر کس را برای خودش محترم می‌شمارد حتی اگر آن هر کس، همسرش باشد. ابوالعاصِ این کتاب، اخلاق را بر دین مقدم می‌داند و البته ایمان را. پیامبر این کتاب نیز بیش از آنکه پیامبر جهاد باشد، خشونت‌گریز است تا جایی که حتی هیچ‌گاه در جنگ، کسی را نکشته است. این تصویر خلاف تصور رایجی است که امروزه با آن مأنوسیم و البته نتیجه توجه به یک قصه از صدها قصه در صدر اسلام. صدها قصه‌ای که شاید چندان مؤید این برداشت مدرن نباشند.

کتاب مشرکی در خانواده پیامبر، با همه آنچه کاستی‌ می‌نماید، گامی است که می‌تواند گام‌های بعدی را در پی داشته باشد. خوانش اخلاق محور تاریخ اسلام و سیره اولیاء الهی را تقویت کند، و این سبک نوشتار را که نه قصه است نه تاریخ توسعه بدهد. سبکی که شاید شریعتی سال‌ها پیش به اقتضای زمانه خودش فراوان از آن استفاده می‌کرد.


لینک مطلب در سایت الفیا