سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک بی دقتی در جرعه ای از دریا

جلد چهارم جرعه‌ای از دریا را با تأخیر تهیه کردم. هشتمین شخصیتی که در بخش طریقیات به او پرداخته شده امین الاسلام طبرسی صاحب مجمع البیان است. اهل دانش می‌دانند که درباره مازندرانی یا تفرشی بودن صاحب مجمع گفتگو فراوان است. استاد آیت‌الله شبیری زنجانی در این کتاب با تکیه بر کتاب تاریخ بیهق، امین الاسلام را اهل تفرش دانسته‌اند. چرا که نویسنده تاریخ بیهق هم‌دوره اوست و کتابش هم قدیمی‌ترین منبع درباره زندگی طبرسی است و هم‌او تصریح کرده است که ابوعلی طبرسی اهل تفرش است. محققان کتاب سخنان حضرت استاد را به صفحه 351 کتاب تاریخ بیهق آدرس داده‌اند. اما متاسفانه خطای کوچکی در این بین رخ داده است. آنچه در کتاب تاریخ بیهق آمده در ص 242 کتاب است و آنچه در صفحات 351 و 352 آمده است در واقع تعلیقات محقق کتاب است که از صفحه 293 کتاب به بعد درج شده است.  و روشن است که نظر استاد به متن بوده است که ارزش تاریخی دارد نه به تحقیقات محققان معاصر که با وجود ارزشمندی جایگاه تاریخی و استنادی ندارد.

و این البته غیر از این خطای بزرگ‌تر است که کتابی مثل جرعه‌ای از دریا فهرست منابع ندارد و در پانویس هم به اطلاعات شناسنامه‌ای کتاب اشاره نشده است.

 

لینک یادداشت در کانال تلگرامی گاه‌نگاشت


شجریان و هویت ملی ایرانیان

هویت اجتماعی هر یک از ما در واقع وجه مشترکی است که با دیگران داریم. مسلمان بودن، شیعه بودن، ایرانی بودن، اهل یک شهر بودن، هواداری از جناح‌ سیاسی، طرفداری تیم قرمز یا آبی، اهل شعر نو یا کهن بودن و ...
اسطوره‌ها، حوادث مهم تاریخی، شکست‌ها، پیروزی‌ها، شادی‌ها و غم‌های مشترک همه در ساخت هویت ما سهم دارند. چنان‌که خاطرات مشترک ما هم بخشی از همین هویت‌ اجتماعی ماست. خاطراتی که هر یک بسان آجرهایی اندک‌اندک ساختمان هویت ما را ساخته‌اند. امروزه به کمک رسانه‌ها ما خاطرات مشترک بیشتری داریم. و نه تنها خاطره مشترک محلی و ملی بلکه خاطرات مشترک جهانی داریم.


سیاست‌مداران، ورزش‌کاران، هنرمندان، نویسندگان، و به طور کلی مشاهیر بخشی از سازندگان این خاطرات مشترک یعنی سازندگان هویت ما هستند. این اشخاص هر چه با احساساتِ عمیق‌تر و ماندگارتر ما سر و کار داشته باشند اثری ماندگارتر در شکل‌گیری هویت ما دارند. و بی‌راه نیست که سهم شاعران و نویسندگان بیش از دیگران است.


محمدرضا شجریان یکی از خاطرات مشترک هم‌نسلان من است. ایرانیانِ هم‌روزگار من بدون این که یک‌دیگر را بشناسند با صدای او خلوت کرده‌اند یا با نوای او کنار سفره افطار نشسته‌اند و بدون این که از هم با خبر باشند علاقه مشترکی را تجربه کرده‌اند.


محمدرضا شجریان  این ویژگی را داشت که انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را درک کرد و حتی برای آن خواند. نظام جمهوری اسلامی به هر دلیل باید با موسیقی کنار می‌آمد و کنار آمد. و در این بین هنرمندانی چون شجریان فرصت یافتند که بعد از قرن‌ها فاصله بین مذهب و موسیقی به خانه اهل شریعت نیز راه پیدا کنند. ربنا که فراگیر شد شجریان نه تنها میهمان خانه مذهبی‌ها که شریک مناسک دینی آن‌ها شد.


شجریان با آنکه در خانواده‌ای کاملا مذهبی تربیت شده بود و خود قاری قرآن بود، ولی سلوک او با ظواهر مذهبی که مورد پسند اهل شریعت باشد چندان سازگار نبود، با این همه او خواند و مذهبی‌ها در کنار غیرمذهبی‌ها شنیدند. او مدتی طولانی خواند بیش ازپنجاه سال! و مردم طولانی شنیدند و حکاکی او بر هویت ایرانیان عمیق‌تر و ماندگارتر شد.


شجریان به جز آوازها و تصنیف‌ها و ربنایش که خاطره مشترک بسیاری از ماست، در ساخت یک قطعه بزرگتر از سازمان هویتیِ ما ایرانیان هم‌روزگار نیز سهمی فراوان دارد. او به همراه چند خواننده دیگر حافظ  و سعدی و عطار و مولانا را در ظرف صدایشان به ما پیش‌کش کردند. آن‌ها حافظ و سعدی را از انحصار  نخبگان و اهل ادب رها کردند و آنها را به میهمانی همه مردم آوردند. آنان که با صدای شجریان مأنوس بودند بسیار بیش از پیشینیان از ادب فارسی آموخته‌اند. محمدرضا شجریان در شکل‌گیری هویت هم‌نسلان من و بلکه آیندگان سهم دارد و سزاست که جایگاهش پاس داشته شود.


شجریان امروز 17 مهرماه 1399 از دنیا رفت. از خداوند متعال برای او غفران و آمرزش طلب می‌کنم.


از دشواریهای پژوهش

به مناسبت کارم در دانشنامه مجازی ویکی شیعه در این سالها منابع مکتوب و مجازی بسیاری را مرور کرده‌ام و در نتیجه نکات جالبی به دست آورده‌ام. برخی از آنها را نیز به مناسبت‌هایی این‌طرف و آن‌طرف نوشته‌ام. از خطاهایی در دایرة المعارف‌های مهم و اسم و رسم دار تا ضعف‌هایی در خبرنویسی خبرگزاری‌ها.

امروز هم به مناسبتی سه جلد مجموعه مقالات کنگره فاضلین نراقی را تورق می‌کردم. در هیچ جای این کتاب سه جلدی اشاره نشده است که این کنگره در کجا و در چه تاریخی برگزار شده است.

احتمال می‌دهم گردآورندگان این سه جلد این نکته را بسیار روشن و بی‌نیاز از تذکر می‌دانسته‌اند و یا گمان کرده‌اند که به علت فراوانی منابع خبری نیازی به ذکر زمان و مکان همایش در کتاب نیست. ولی امروز که چندین سال از آن روزگار گذشته است جستجوگری مثل من دست‌آویزی پیدا نمی‌کند.

نمونه دیگر از این دست مشکلات، بی‌توجهی در خبرنویسی و اکتفا به حداقل‌ها است. بسیار کم دیده‌ام که نویسندگان خبر در متن خبر خود به زمان دقیق ماجرا اشاره کنند. عباراتی مثل شب گذشته،‌روز گذشته، هفته جاری و امثال آن در خبرها هست که بعد از مدتی هیچ حاصلی برای جویندگان ندارد.

برای یافتن زمان دقیق درگذشت مرحوم آیت‌الله میرزا جواد تبریزی هیچ منبع قابل اتکائی نیافتیم. حتی آنچه در سایت ایشان آمده با خبر خبرگزاری فارس که ساعتی بعد از رحلت ایشان خبر را منتشر کرده است و نیز با کتاب فقیه مقدس که نوشته فرزند ایشان است و در سایت خودشان معرفی شده سازگاری ندارد. ویکی‌پدیا هم چیزی دیگری نوشته است.

به نظر می‌رسد این ضعف‌ها ناشی از عدم آموزش و حرفه‌ای نبودن دست‌اندرکاران است. و امیدوارم تذکراتی از این دست مفید واقع شود و از این نقص‌ها کاسته شود.
#تجربه_پژوهشی


وداع گونه ای با رمضانی که میرود

دوستی درباره رفتن رمضان نوشته بود:
شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت/بگریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت...
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید/بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت...

من اما اندیشیدم که نمی‌توانیم آمدن‌ها و رفتن‌ها را اینقدر ساده بگیریم که زود گذشت و هر چه بود گذشت. هر آمدنی خاطره‌ای را می‌سازد و هر رفتنی آن خاطره‌ را در ذهن و ضمیر ما به یادگار می‌گذارد. و بلکه فراتر از خاطره‌ها، آمدن‌ها و رفتن‌ها گاه در درون ما نقشی می‌کَنَد و یادگاری به جا می‌گذارد که بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران.
به تعبیر رهی معیری
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل/ از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
رمضان می‌رود ولی آتشی نهفته در دل مناجات‌جویان و سَحَرخوانان به جای می‌گذارد و این آتشِ زیر خاکستر هم‌چنان شوق رسیدن به رمضانی دیگر را زنده نگه می‌دارد
به تعبیر اخوان ثالث:
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی
طمع شعله نمی‌بندم
خردک شرری هست هنوز!
و این خردک شررها و آتش‌های زیر خاکستر، ذره ذره لطف‌های اوست که در وجود ما به یادگار می‌گذارد تا هم‌چنان در آستان او پناه بجوییم و تا ز میخانه و می نام و نشانی باشد، سَر خود را خاک در پیر مغان بخواهیم.
حافظ گفت:
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند/ که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
و گویا به خاطر همین آتش است که گفته‌اند:
الهی سینه‌ای ده آتش افروز/ در آن سینه دلی وآن دل همه سوز

در این روزها و ساعت‌ها که شتابان در گذرند چنین درخواستی سزاست که:
الهی آتش عشقم به جان زن/ شَرَر زان شعله‌ام بر استخوان زن
چو شمعم برفروز از آتش عشق/ بر آن آتش دلم پروانه‌سان زن


نیم دانگ از حکومت پیونگ یانگ

کتاب که تمام می‌شود به این نتیجه می‌رسم که اسم کتاب شاید با حواس‌جمعی انتخاب شده باشد چون از یک طرف دقیق نیست و آنچه امیرخانی نوشته واقعا نیم‌دانگ هم از پیونگ یانگ نیست و از سوی دیگر شاید همین را بتوان نشانه موفقیت نویسنده دانست که توانسته‌ است منِ خواننده را قانع کند که از کره شمالی هیچ گزارش واقعی نمی‌توان داد، حتی به قدر نیم‌دانگ!

گویا بیشتر سفرنامه‌نویس‌ها (تا جایی که من نوشته‌هایشان را خوانده‌ام) یک ویژگی مشترک دارند و آن هم این است که بیش از گزارشِ دیده‌ها و شنیده‌هایشان، حرف می‌زنند و نظریه می‌دهند. از باستانی پاریزی تا جلال (اعم از آل احمد یا رفیع) تا همین رضا امیرخانی. امیرخانی از این زاویه کمتر قابل تحمل است حتی داستان‌هایش پر است از اظهار نظر در موضوعات مختلف. ولی هر چه هست من تا کنون هم داستان سیستان را خوانده‌ام هم جانستان را و هم همین نیم‌دانگ را، و هم دو سه تای دیگر از کتاب‌هایش را.

نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ گزارش دو سفرِ رضا امیرخانی است به کره شمالی به فاصله تقریبا هشت ماه. قبل از اینکه شروع کنم به خواندن کتاب، گفتند امیرخانی در این کتاب افت کرده و دیگر آن نویسنده پیشین نیست. کتاب که تمام شد نتوانستم با این داوری همراهی کنم. هنر داستان‌نویسی امیرخانی چند جا نویسنده را کمک کرده و استفاده از تعلیق و گره‌گشایی سفرنامه را داستانی‌تر کرده است. این که تاجری آمریکایی را در سفر اول ببینی و بعدتر رازش را در روابط بین الملل افشا کنی یا این که ابهام جابجایی چند بسته از یک ماشین به ماشین دیگر را سرِ میز یک ناهار سنتی برطرف کنی لذت خواندن کتاب را بیشتر می‌کند.

پی‌رنگِ حاکمیت ایدئولوژیک به نظرم در گزارش امیرخانی خوب جا افتاده است. در سفرنامه امیرخانی بیش از مردم کره شمالی، با اعضای حزب حاکم دم‌خور می‌شوی و با شیوه‌های پیچیده یک حکمرانی استبدادی تک‌حزبی درگیر می‌شوی. نمایش‌های مسخره و ظاهر‌سازی‌ها از امکانات زندگی و مثلا پیش‌رفت‌ها و بیش از هم پایبندی همه افراد به نظم حزبی و گفتن این که در کره شمالی همه چیز عالی است و همه چیزشان بالاتر از متوسط جهانی است این تصویر را کامل می‌کند. امیرخانی اگر هدفش این بوده که نشان دهد در کشوری مثل کره شمالی نه فرهنگ دیده می‌شود نه هنر، نه ورزش، نه خانواده، نه عشق، و نه حتی زندگی به هدفش رسیده است.

در نوشته امیرخانی تحریم پررنگ است و جاهایی نویسنده تلاش می‌کند تحریم را در کنار استبداد در وضع آن‌ها تأثیرگذار بداند. بی‌راه هم نمی‌گوید. یک چیز هم که من نفهمید یک تعبیر تکراری ترکی است «اللری آغمازاسون» به جای دست شما درد نکند. من نمی‌دانم امیرخانی این تعبیر را از کجا آورده ولی هیچ ترکی اینطور حرف نمی‌زند.

با این همه گزارش گفتگو‌ها و شوخی‌های امیرخانی با دوستانش وادارم می‌کند تصور کنم گویا امیرخانی هم برای جایی مطلب نوشته که به شمارِ واژگانش پول می‌داده‌اند نه به ارزش آن‌ها. کتاب را بخوانید ضرر نمی‌کنید


بچه مهندس تراز انقلاب اسلامی!

دهه 60 بود. من دانش‌آموز دوره ابتدایی بودم. در دوران محرومیت‌ها و محدودیت‌ امکانات مدرسه‌ ما بین ابتدایی و راهنمایی مشترک بود و یک اطلاعیه بر تابلو اعلانات آن مدت‌ها دیده می‌شد. دانش‌آموزان سوم راهنمایی دعوت می‌شدند که در رشته‌های تجربی و ریاضی ادامه تحصیل بدهند چون به مهندس و دکتر بخوانید پزشک نیاز داشتیم. وقتی خواستم انتخاب رشته کنم مدیر دبیرستان نگاهی به کارنامه‌ام کرد و گفت آره نمره‌هات خوبه برو ریاضی! نخبه‌ها ریاضی می‌رفتند و اولویت دوم با تجربی بود و ضعیف‌ها انسانی.
سال‌ها گذشت. سال 88 گفتند فتنه شده و همه فتنه‌ها زیر سر این بود که علوم انسانی ما غربی است و اسلامی نیست.
سال‌ها گذشت و سال 99 شد و تلویزیون در ماه رمضان سریال بچه مهندس پخش می‌کند و تمام قهرمان‌ها و ضد قهرمان‌هایش مهندس هستند و مجمع خوبی‌هایش هم یک مهندس هوا فضای تراز انقلاب اسلامی.
علوم انسانی دیگر غربی نیستند و ما هم‌چنان محتاج دکتر و مهندسیم.


ما حق داریم بدانیم یا پیشنهاد یک قانون

من طرفدار مجازات یا استعفای مسئولان در فجایع ملی نیستم. این کارها دردی درمان نمی‌کند. حتی اعدام هم مشکلی از کسی حل نمی‌کند. سرنشینان هواپیمای اوکراینی زنده نمی‌شوند، تشییع کنندگان کرمانی دوباره به دنیا برنمی‌گردند. فیلم پلاسکو هم برعکس نمی‌شود که آتشش خاموش شود. کاری کنیم که از این به بعد این اتفاق‌ها نباشند یا کمتر باشند. بر این اساس:
از نمایندگان مجلس شورای اسلامی خواهش می‌کنم قانونی تصویب کنند که از این به بعد:
در فجایع ملی نه کسی استعفا بدهد نه کسی را عزل کنند و نه افراد خاطی احتمالی را به قوه قضائیه معرفی کنند و نه هیچ برخورد دیگری
فقط و فقط کسانی مأمور باشند از صفر تا صد ماجرا را بشکافند و تا گاو و ماهی تحقیق کنند و بعد ریز به ریز اتفاقات و تحقیقات را به مردم اعلام کنند. دست کم یکبار مردم از نتیجه تحقیقات با خبر شوند. معلوم شود مشکل کجاست. قانون مشکل دارد؟ مجری قانون مشکل دارد؟ هر دو مشکل دارند؟ ضعف قانون داریم؟ کوتاهی شده است؟ بالاخره چی شد که اینجوری شد؟ ما حق داریم که بدانیم!
حتی پیشنهاد می‌کنم اگر خاطی یا خاطیان احتمالی در مسیر تحقیقات همکاری خوبی داشتند به آنها ترفیع و جایزه هم بدهید. ولی همه چیز را واضح برای مردم بیان کنید. راستی اگر این قانون را تصویب کردید برایش سقف زمانی هم بگذارید مثلا بگویید تا شش ماه دیگر نتیجه اعلام شود. آن را به اطلاع ثانوی و تا وقتی تحقیقات تکمیل شود و امثال آن واگذار نکنید.


یک همایش ضعیف برای یک آموزگار بزرگ

روز پنج شنبه 12 دی ماه همایشی برای بزرگداشت مقام مرحوم آیت‌الله سید محمد محقق داماد یزدی با عنوان آموزگار فقاهت برگزار شد. همایشی که به فرموده رهبر انقلاب برگزاری آن دیر هم شده بود. هدف این همایش بزرگداشت مقام استادی بود که خود صاحب یک مکتب فکری فقاهتی است و بسیاری از مراجع، علما و فضلای فعلی حوزه علمیه قم تربیت شده مکتب فکری او هستند. اما برگزاری این گردهمایی متاسفانه با اشکالات زیادی همراه بود و  با شخصیت و دستگاه‌های برگزار کننده مراسم تناسبی نداشت.

سالن همایش بسیار کوچک و محدود بود و به هیچ وجه گنجایش میهمانان را نداشت. افراد بسیاری بدون صندلی ماندند و برخی هم برای این که بزرگتر‌ها اذیت نشوند جایشان را به ایشان دادند.

در حاشیه همایش هیچ گونه بروشور یا کتابچه‌ای که معرف شخصیت، آثار، اساتید و شاگردان مرحوم آیت الله داماد باشد توزیع نمی‌شد. شرکت کنندگان تقریبا هیچ دستاورد روشنی از این همایش نداشتند. در سخنرانی‌ها معمولا به کلیات و یا مسائل تخصصی اشاره می‌شود ولی هیچ اطلاعات پایه‌ای به کسی ارائه نمی‌شود. این که ایشان متولد و متوفای چه زمانی بودند؟ در چه سالی به قم آمدند و ... . ظاهرا بناست ما همیشه گرفتار افراط و تفریط باشیم، گاه همایشی برگزار می‌شود که بر سر هدیه‌های جانبی آن ازدحام و حتی نزاع می‌شود و یا مثل همایش آموزگار فقاهت حتی از معرفی شخصیت مورد تجلیل هم پرهیز می‌شود.

در پیامک دعوت به همایش نوشته شده بود سالن علامه طباطبایی، روبه‌?روی گلزار شهدا. در حالی که فاصله زیادی بین سالن و گلزار شهدا وجود دارد. افراد متعددی را مشاهده کردم که در خیابان منتهی به محل همایش با پرس‌وجو از شهروندان دیگر دنبال آدرس می‌گشتند. در نزدیکی سالن هیچ تابلویی برای راهنمایی افراد وجود نداشت.  

و از همه مهم‌تر آن‌که گویا برای برگزاری این همایش زمینه‌سازی نشده بود و محققان حوزوی برای مقالات فراخوان نشده بودند. می‌توان تصور کرد که تنگناهای مالی و نیز اصرار بر صرفه‌جویی و عدم اسراف از موانع برگزاری بایسته این همایش بوده باشد، ولی حتما در میان نویسندگان حوزوی و علاقمندان و شاگردان این استاد بزرگ حوزه علمیه قم، افرادی یافت می‌شدند که سطوری چند در پاسداشت مقام این فقیه عالی‌مقام بنویسند و چشم‌داشتی هم نداشته باشند.


واگویه های شهادت قاسم سلیمانی

حقیقت آن است که قاسم سلیمانی شدن آسان نیست. خیلی چیزها باید کنار هم جمع شوند  که کسی در این جایگاه قرار بگیرد و تقریبا تمام عمر مفیدش را مشغول جهاد باشد. بیش از چهل سال مجاهدت چیزی فراتر از تصورات من است. این که هیاهو نکنی و مرد وظیفه باشی. این که بالاخره در بستر نمیری حتی اگر در دوران بعد از میان‌سالی باشی و کلمه مسخره بازنشسته پسوند نام دوستان و هم‌سالانت شده باشد. این که در عین ‌بی‌سرو صدایی آن‌قدر مهم شده باشی که کسانی دنبال جانت باشند که اسمشان ابرقدرت است. و وقتی از دستت خلاص می‌شوند پرچم کشورشان را به نمایش بگذارند. این که وقتی رفتی ملتی احساس کنند چیزی از دست داده‌اند. حتی آنان که با مرامت چندان همراه نیستند. این که نه فقط ملت خودت از رفتنت دلگیر شوند که ملت‌های دیگر هم احساس بی‌پناهی کنند و با خودشان زمزمه کنند حالا که نیست چه می‌شود؟ این که لباس رزم داشته باشی ولی تصور دیگران از تو  خشونت نباشد و  بلکه  همتت‌ را گذاشته باشی که خشونت را از منطقه بیرون کنی. این که درجه و جایگاه نظامی داشته باشی ولی باز هم اسمت حاج قاسم باشد. حاج قاسم سلیمانی!

از صبح که خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را شنیده ام این جملات از ذهنم گذشته است:
ان الحیاة عقیدة و جهاد
الیوم نامت اعین بک لم تنم
زندگی وظیفه محور
و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون


منطق و سرودهای انقلابی!

سالهای دهه شصت من دانش‌آموز دوره ابتدایی بودم
یه روز تو صف نونوایی سنگک یه پسره داشت یکی از سرودهای انقلابی اون‌روزها رو زمزمه می‌کرد. سرودی که محمد گلریز خونده بود و ترجیع‌بندش این بود که ...این پیروزی، خجسته باد این پیروزی!
بیت اول اون سرود هم اینطور بود
از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما .... .....
ولی اون پسر می‌گفت
از «تلاوت» ملت و ارتش و سپاه ما .... ..... این پیروزی! خجسته باد این پیروزی!

بهش گفتم که تلاوت غلطه، تلاوت یعنی خوندن، مثل تلاوت قرآن، درستش صلابته.
گفت صلابت یعنی چی؟
من هم که دیگه اینقدر سواد نداشتم گفتم نمی‌دونم ولی درستش صلابته.
 گفت پس دیدی همون تلاوت درسته! و دوباره شروع کرد به خوندن ... از تلاوت ملت و ارتش و سپاه ما ...

خلاصه‌اش این که اگر کسی نتونست از حرفش در مقابل شما دفاع کنه، معناش این نیست که حتما حرف شما درسته.
و ممکنه کسی حرف حقی بزنه ولی دلیلش رو ندونه یا اینقدر توانایی استدلال نداشته باشه که بتونه حرفش رو ثابت کنه. گرفتار این مغالطه نشید. ضعف دیگران دلیل قوت ما نیست.